۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

زنده به گور

دوچیز را هیچ وقت فراموش نکن ٬ اول این که از کاه کوه نسازی ٬ و دوم این که همه چیز کاه است ....

خانه ما دوخط تلفن دارد . دومی در اطاق دلقک است . ملت زنگ می زدند و دلقک هم به ملت زنگ می زد . تا این که شش ماه پیش یک روز عصر نشسته بودم روی تخت و به چیزی فکر می کردم . تلفن زنگ زد و سر رشته همه چیز از دستم در رفت . به این فکر افتادم که چه چیز مزخرفی است . تو همینجوری نشسته ای برای خودت . بعد یک احمقی خیلی ساده می تواند با گرفتن یک شماره بیاید کنار تو روی تخت بنشیند لامصب .
همینجوری که زنگ می زد . با دقت لیوان چای داغ را از سوراخ های روی دستگاه تلفن تویش ریختم . هیچ اتفاقی نیافتاد و باز زنگ زد و زنگ زد . آخر سر از برق کشیدمش و سیمش را هم دورش حلقه کردم و فرستادمش طبقه بالای کمد . لابلای آت اشغال های بی مصرف .
قبض ها امدند و هیچ کدام را پرداخت نکردم . بعد از مدتی قطع شد و خداحافظ ..
امروز صبح متوجه شدم که بعد از مدتی . مخابرات کل خط را به علت بدهی جمع اوری می کند . مثل بچه ادم رفتم و همه را پرداخت کردم .اتفاقا مبلغ بسیار کمی هم بود . به هرحال تلفن دوباره وصل شد .
گوشی را آوردم پائین و زدم به پریز . هیچ خبری نشد . ظاهرا شش ماه بودن در تاریکی به همراه یک لیوان چائی کارش را ساخته بود . رفتم و یکی دیگر خریدم . یک گوشی بی سیم با منشی و همه چیز . نشستم وکلی وقت صرف کردم و کاتالوگش را خواندم . روی جعبه اش عکس دخترکی بود که با شادی غیر قابل وصفی داشت با گوشی تلفنش حرف می زد . پیش خودم فکر کردم که دیگر هیچ کسی با شنیدن صدای من اینقدر هیجان زده نمی شود .
صدایم را روی پیغامگیر ضبط کردم . بعد گذاشتم روی پیغامگیر بماند . اینجوری بهتر بود . البته مطمئن بودم بعد از این همه وقت . این شماره از یاد همه رفته است .
جیپ در تعمیرگاه بود . بنابراین ناچار با اژانس رفتم سر کار . موبایل راننده زنگ زد و ظاهرا طرف آن سوی خط نمی خواست حرف بزند . جوانک در تمام مدت راه مرتب با صدای لوسی هی می گفت : الو ؟ الوووو !!! الوو ؟؟ الووو !! الووووو ....
بهش خیره شدم تا شاید بس کند . اصلا فایده ای نداشت . شاید بهتر بود یکی میزدم توی صورتش : مرتیکه احمق چرا هی اینجوری می کنی ؟
زودتر پیاده شدم . چند دقیقه پیاده روی بهتر از شنیدن این الو هاست . من سه روز در هفته اینجا هستم . خانم منشی زنگ می زند و یاد اوری می کند که چند نفر و چه ساعتهائی . سه تا اطاق هست . در اولی یک دکتر مسن که متخصص مغز و اعصاب است . دومی یک روانپزشک که همسن و سال دلقک است و سومی هم دلقک . البته فقط سه روز . بقیه هفته یک خانم می اید که او هم روانشناس است .
توی راه تصمیم گرفتم که با موبایل به تلفن اطاقم زنگ بزنم . می خواستم بفهم که ایا پیغامگیرش کار می کند یا نه ؟
پنج تا زنگ خورد و بعد صدای خودم را شنیدم که می گفت : سلام . شما با ۲۶۴۲۶۹..تماس گرفته اید . لطفا ...به این فکر افتادم که لحنم بیش از حد آمرانه و تحکم امیز است . توی همین فکر بودم که صدا گفت : بعد از شنیدن صدای بوق ...هول شدم و گفتم : سلام . ببخشید من کار خاصی نداشتم . فقط می خواستم پیغامگیرتان را امتحان کنم !!!!
احساس حماقت کردم . ادم زنگ بزند و برای خودش پیغام بگذارد !! البته نخندیدم . تعداد این قبیل سوتی ها بیش از آن است که مرا به خنده بیندازد .
وقتی می رسم همکار روانپزشک دارد ماشینش را قفل می کند . می گوید هوا رو داری ؟ پائیزه ! وقت افسرده هاست.بیا شرط ببندیم .
او با خانم منشی همیشه با هم می لوچند . منشی حق دارد . او لقمه چربتری است . لوچیدن با منشی او را بذله گو کرده است . دقیقا بذله گو . در مورد روانپزشک کلمه شوخ غلط است . بذله گو صحیحتر است . لطیفه هم زیاد تعریف می کند . یک بار در ان اوایل گفت که بزرگترین دلیل دیوانه بودن مردم این است که پیش ما می ایند . البته این را قبلا در جائی خوانده بودم . او همیشه لطیفه های تکراری تعریف می کند . دقیقا شش ماه با دنیا اختلاف فاز دارد .
وقتی از پله ها بالا می رفتیم دوباره همان قضیه را تعریف کرد . این دفعه نگفت پیش ما . بلکه گفت پیش تو . فکر کردم که زیادی پررو شده است . هوس کردم یک پس گردنی محکم نثارش کنم و بعد فرار کنم .
منشی می گوید که تا مریض اول نیم ساعت وقت دارم . همیشه همینطور است . من نمی توانم بلافاصله کسی را بینم . احتیاج دارم که چائی بخورم و سیگاری بکشم .بین مریض اول و بعدی هم همیشه حداقل بیست دقیقه وقت لازم دارم .
صدای لوچیدن منشی و روانپزشک تا اطاق من می اید . بعد من را هم صدا می کنند . صحبت سر عکس هائی است که منشی اورده . می گوید اکیپ دوستامون . دکتر خیلی با علاقه و هیجان عکس ها را می بیند . از این بچه خرخوان هائی است ــ یا بوده ــ که فقط درس خوانده اند و هیچ چیزی از زندگی نفهمیده اند . اما دیگر درس خواندن تمام شده و دکتر توی دریای زندگی با شادمانی شنا می کند . شنای سگی .
مریض اول میاید تو . اولین جلسه است . با صدائی که سعی می کند خیلی موثر باشد می گوید که تا به حال هشت بار نامزد کرده ..
دومی در اخر جلسه می پرسد . شما تا حالا خودتان هم افسرده شده اید ؟
با قاطعیت می گویم که نه ٬ فکر می کنم مشکل من که افسردگی نیست . خیلی بی رحمتر است . قدیمی ها لغتی به نام مالیخولیا داشتند . از زیر و بم این لغت خوشم می اید .
من هفته ای یک روز هم در یک سازمان عریض و گنده دولتی هستم . سمتم بامزه است . مشاور گزینش . یعنی سه تا کارشناس روان شناسی عمومی هستند که تست می گیرند و بقیه کارها . بعد من نتایج کارشان را چک می کنم . البته به من ساعتی پول می دهند و رسمی نیستم . در ضمن بعضی از مصاحبه ها را هم خودم انجام می دهم .
در این شغل یک نفر جلویت می نشیند . و سعی می کند با نهایت دقت به تو جواب بدهد . سعی مذبوحانه ای میکند که حتما به نظرت خوب بیاید . بعد تو می توانی هرچه دلت خواست از او بپرسی . من هم دقیقا هرچه دلم خواست می پرسم . خیلی هاشان هیچ ربطی به موضوع اصلی ندارند . اما من به هر حال از روی همین ها تصمیمم را می گیرم .
این شغل را مدیون یکی از دوستان دوره لیسانس هستم ٬ زنگ زد و گفت که در اینجا استخدام شده . اما نه او و نه بقیه هیچ کدام بلد نیستند تست ها را صحیح کنند . بدین ترتیب پایم به انجا باز شد .
از من می ترسند و فکر می کنند یک کارشناس ارشد هرچیزی را که انها بلد نیستند می داند . من هم سعی نکردم انها را از این اشتباه بیرون بیاورم .
همینجوری می گذره . البته نه دقیقا همینطور . گاهی یک ساعت پاوس میشه . میخ همینجوری متوقف . بعد دوباره میره جلو ...همینجوری .
براستی که خوش بینان . امرزیده و رستگارند . زیرا که انان زنده زنده دفن خواهند شد....