۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه


from عقاید یک دلقک by soheil1351

کاش به پایان رسد این مشق سیاه من و تو
تا بخشکد به ابد شط گناه من و تو....
امشب حتما می خواستم آپ کنم ٬ حتی موضوعش هم انتخاب شده بود ٬ ولی قبلش تصمیم گرفتم کار مفیدی انجام بدهم ٬ یعنی فیلم ها را از اینور و آنور جمع کنم و بگذارم توی جعبه ای که چند وقت پیش برای همین کار خریده بودم .
خوشبختانه این کار را انجام دادم ٬ راحت و بی دردسر ٬ در ضمن اصلا فکر نمی کردم این همه فیلم داشته باشم ٬ شما آرشیو باز هستید ؟ نه؟ ولی من هستم ٬البته آرشیو فیلم من بیشتر از همین آشغالهائی تشکیل شده که توی سوپر مارکت ها می فروشند !!! ولی نه ٬ فقط سی یا چهل درصدش ٬ فیلم خوب هم گاهی تویش پیدا می شود .
در حین این کار ٬ یک فیلم پیدا کردم که ندیده بودمش ٬ حتی آک بسته اش هم باز نشده بود ٬ خون بازی که رخشان بنی اعتماد ساخته . تصمیم گرفتم وقتی کارم تمام شد ببینمش .
بعد خواهرم زنگ زد و گفت که از سر کوچه حلیم و آش خریده است و شما هم بیائید . بابا و مامان رفتند و من گفتم وقتی کارم تمام شد می ایم .
بعدش رفتم سر جیب بابا ٬ متاسفانه حتی یک ریال هم نمی شود از جیبش برداشت ٬ چون بلافاصله می فهمد . ولی من زرنگ تر از این حرفها هستم ٬ پولش مال خودش ٬ من که برای کسی کیسه ندوخته ام ٬ من آدم قابل اعتماد و درستی هستم ! فقط کارت سوختش را برداشتم ! یعنی قرض گرفتم ! همین !
بیچاره جیپ کوچولو گشنه است ! فک کن ٬ هیچی ته باکش نبود ٬ من هم که آدم دل نازک و مثل خدا رحمان و رحیم . فوری بردمش پمپ بنزین و یک شکم سیر غذا خورد ٬ البته به حساب من ! چهل و هشت لیتر ٬ ولی جدا بابا زیادی وضع بنزینش خوبه ٬ چهارصد و پنج لیتر بنزین داشت ٬ به این فکر افتادم که نکند پدر بزرگوارم نصفه شبها با کارت من بنزین می زند ؟! چون من فقط صد تا دارم .
بعدش برگشتم خونه و یک سر هم به خواهرم زدم و شام خوردم ٬ بعد با روحیه عالی که از چهل و هشت لیتر بنزین نشات می گرفت نشستم سر خون بازی ٬
خوب . راست و دقیق این که این فیلم واقعا لهم کرد ٬ اگر هنوز این فیم را ندیدی لطفا نبین . حتی اگر اصرار بکنند . داغانت می کند . خلاصه از ما گفتن بود ....

چند سطری که خواندی را دیشب نوشتم ٬ ولی دوستش نداشتم و برای همین آپ نکردم . ولی الان دوباره خواندم و تصمیم گرفتم بگذارمش توی وبلاگ .
امروز عصر لاله با من تماس گرفت ٬ چند ماهی می شد که از او خبر نداشتم . تصمیم گرفتیم به یاد ایام قدیم ٬ برویم دربند و چائی بخوریم .
خیابان ها شلوغ بود و ملت زده بودند بیرون ٬ شب قدر است و گویا امشب همه گناه ها عفو می شود یا یک چنین چیزی . درست نمی دانم .
از خانه ما تا خانه لاله راه زیادی نیست . دقیقا اخرین کوچه خیابان شریعتی نرسیده به تجریش .یک زمانی من هر روز این راه را طی می کردم . همان موقع که من و لاله با هم رفیق بودیم . ما دوستی خوبی داشتیم که به خاطر یک مشت بچه بازی به هم خورد . شاید لاله بیشتر از من بازی در می آورد . ولی به هرحال ٬ تیر خلاص را من زدم .
لاله گیر آدم درستی نیفتاده ٬ به همین دلیل نمی شود گفت که همان لاله قدیم است . طرف حسابی چهار میخش کرده و این آدمی که هیچ وقت توی خانه گیرش نمی آوردید حالا دیگر همیشه توی خانه است . به هم بزنم یا نه ٬ بمانم یا بروم . بماند یا برود . و یک مشت فکر دیگر ٬
همه جا بسته بود . فقط یک آب میوه فروشی بالاتر از کلانتری دربند که چند تائی هم میز و صندلی داشت . نشستیم و حرف زدیم ٬ یعنی اول لاله شرح مصیبتش را گفت و من گوش دادم ٬ بعد هم من روضه ام را خواندم و لاله گوش داد ٬ روزی در ویترین یک مغازه که نوار کاست های مذهبی می فروخت ٬ دوتا کاست دیدم که کنار هم گذاشته بودند . روی یکی نوشته بود مصیبت یک ! و دیگری مصیبت دو ! من و لاله هم امشب مصداق کاملی از ان دوتا نوار بودیم ٬ مصیبت یک و دو !! برای شب قتل و قدر و این حرفها برنامه خوبی بود .
ــ من آدم محکمی هستم ٬ حتی وقتی با تو به هم زدم هم نسبتا خوب دوام آوردم ٬ ولی از این یکی می ترسم ٬ از تنهائی بعدش می ترسم ٬ از غم و غصه اش می ترسم و برای همین نمی توانم...
اینها را لاله می گفت ٬ وقتی من پیشنهاد کردم که از شر طرف خلاص شود . بعدش نوبت من بود :
ـــ من آدمی نبودم که یکی هرچی از دهنش درآمد به من بگوید و من فقط گوش کنم و این که شما حق دارید ٬ ببخشید . ولی چه کار دیگری می توانستم بکنم ؟
لاله هنوز نگین کوچک روی بینی اش را داشت ٬ می دانستم تاتوی روی پایش هم سرجایش است ٬ البته اگر پاک نشده باشد ٬ ولی در عوض موهایش را مشکی کرده بود و رنگ طلائی اش را از دست داده بود ٬ می گفت که مطمئنا این دیگر آخریش است ٬ دوباره بخواهی با یکی دیگه شروع کنی و این که بابات کیه و مامانت کجاست و خودت کی هستی و ..... نه ٬ من یکی عمرا نمی تونم .
ــ خوب راستش من حتی پارسال هم همین نظر را داشتم ٬ دیگر آخرش است ٬ ولی دیدی که آدمیزاد تا توی گور هم دست بر نمی دارد . هرچند این دفعه هیچ شکی ندارم . آخرین است .
میدان تجریش قیامت بود ٬ خلق الله با هرنوع قیافه و هر فرقه ای که فکر کنی ٬ ماشین هائی پر از اکیپ های دختر و پسر که دنبال هم می کردند و ترافیک عجیب . لاله را رساندم و سر راه از یک داروخانه قرص هم خرید تا بتواند امشب را سحر کند ...
موقع برگشتن خواستم از کوچه پس کوچه برگردم ولی از مسجد های سر راه و شلوغی اش ترسیدم و به همین دلیل زدم توی شریعتی و توی ترافیک قفل شدیم . کنار من یک سوزوکی ویاترا بود که درونش یک مادر و دو دخترش بودند که یکی از دخترها پشت فرمان بود با سر و وضعی که اکثرا ویاترا سوارها دارند ٬ این ماشین بین خانم ها مد شده و اکثرا دخترها سوارش می شوند . آن سمت ویاترا هم یک پراید بود که درونش چهارتا لات و لوت نشسته بودند با قیافه های عوضی و تیپ های مزخرف که داد می زد بچه این طرفها نیستند و هزار کیلومتر راه آمده اند تا برسند به تجریش ! پراید ساب داشت و صدای یک نوحه مزخرف هم گوش فلک را کر می کرد که زینبم وای زینبم و ...
هر چهار تا سرشان را از ماشین بیرون آورده بودند و مثلا حال می کردند . بعد صدای نوحه خاموش شد و گیر دادند به ویاترا و چرندیاتی با صدای بلند ٬ ویاترا هم گیر کرده بود توی ترافیک و نمی توانست جم بخورد . دخترها شیشه را بالا داده بودند و همگی خیره شده بودند به جلو ٬ یک پژو هم بود که توش دوتا پسر هم سن و سال من نشسته بودند . توجه آنها به موضوع بین پراید و مزخرف گوئی شان به ویاترا جلب شده بود که بس نمی کردند و حرفهایشان واقعا داشت چندش آور می شد . بعد یکی از پسرهای توی پراید تا کمر از ماشین بیرون آمد و به دختر پشت فرمان ویاترا گفت :
ــ جون آبجی بگو شماها رو کی می ک...؟ هان ؟ مرگ من بگو ؟
ــ هم پسرهای تو پژو و هم من بی اختیار از ماشین پیاده شدیم ٬ یکی از آنها یقه طرف را که این حرف را زده بود از همان بیرون ماشین گرفت و یک مشت جانانه توی صورتش زد . طوری که طرف اصلا پیاده نشد . ولی سه نفر دیگر پریدند پائین و راننده هم قفل فرمان دستش بود .
راستش هیچ کدام گردن کلفت و بزن به نظر نمی آمدند . یکی شان آمد سراغ من و تصور می کنم بیست و پنج شش ساله بود . شلوار جین سنگ شور و سوئی شرت مشکی به تن داشت . همان اول هم یک لگد هم پراند که البته نگرفت و فقط شلوارم خاکی شد . بعد من با دست راست یک ضربه الکی زدم ٬ او هم جاخالی داد و من هم منتظر همین بودم تا جاخالی بدهد و بعد یک ضربه حسابی با دست چپ توی صورتش زدم که باعث شد چند قدمی عقب عقب برود و با دوتا دست صورتش را بپوشاند . یقه اش را گرفتم و خواباندمش روی کاپوت پراید ٬ در آن لحظه که پسرک سعی می کرد خودش را خلاص کند . میل غریبی به دریدن و له کردنش ٬ میلی حیوانی و عمیق ٬ مثل یک گرسنگی طولانی ٬ دستانم گردن گرمش را لمس می کرد و استخوانهایش شکننده و ترد ٬ انگشت شصتم روی بناگوشش بود و من ضربان سریع نبضش را حس می کردم . میل غریبی به فشار خشن زمخت دستانم روی آن پوست و استخوانهای نحیف داشتم ٬ بعد وحشت عاجزانه ای توی چشمانش می دیدم که از ترس لوچ شده بود و دهانش که حرفهای نامفهومی ازش بیرون می زد . یک شیار خون هم از گوشه لبش سرازیر بود . و همه اینها در چند ثانیه بود ٬ و مردم سوایمان کردند .
بعد برگشتم توی جیپ و نمی دانم چرا ٬ ولی چنان موجی از ارامش بر من گذشت . مثل موج یک دریای گرم که بر ساحلی شنی بگذرد . موجی گرم و ارام و سنگین . برایم عجیب بود که چطور این درگیری احمقانه و کوتاه چنین حسی به من داد . مثل لذتی که یک حیوان هار بعد از دریدن شکار کوچکی حس می کند . حضرت هایدگر علیه السلام می فرماید که انسان شدن نفرین شده ها از راه خشم دیوانه وار تحقق می یابد ٬ یا شاید هم نیچه گفته بود ؟ مهم نیست ٬ آلمانی ها اکثرا شبیه هم هستند .
این هم مدت زیادی طول نکشید . فقط چند دقیقه طول کشید و من ماندم و همان تلخی مزمن ٬ سعی کردم اشغالها را از ذهنم بریزم بیرون . برایم باورکردنی نبود که توی خیابان درگیر شدم ٬ از آخرین بارش مدتهای طولانی می گذشت . انقدر که نمی دانم کی بود .
شب قدر بود و گناهانی که آمرزیده می شدند . لابد پروردگار مهربان این دعوا را برایم فرستاد تا یک حالی داده باشد ! ولی من شیشه های ماشین را بالا کشیدم تا از بقیه الطاف الهی در امان باشم و بقیه مسیر را لئونارد کوهن گوش دادم و به حرفهای لاله فکر کردم و به آن کسی که ای کاش اینجا بود .
داشتم می رسیدم به خانه و از تصور بی خوابی و رنج فکر کردن به ماجرای خودم وحشت زده بودم . از سوپر سر کوچه سیگار خریدم و چند بسته قاقالی لی و یک فیلم هم خریدم به نام امروز می میری ! واقعا مجبور بودم ٬ چون که بقیه فیلم ها هندی بودند و کارتون و چند تائی فیلم ایرانی که همگی از اسم هاشان معلوم بود از چه قماشی هستند .
انقدر حالم بد بود که تصمیم داشتم بشینم و این فیلم را تا آخر نگاه کنم ٬ واقعا که بساط عیش و نوش کامل بود . یک کاسه پر از هانی اسمک و شیر و یک بسته سیگار و جناب اقای استیون سیگال که در آن فیلم بازی می کرد .
از این آدم بدم می اید با آن قیافه و لباس های بی ریخت و اعتماد به نفس ابلهانه اش که همه مشکلات را به یاری شکستن دست و پای مردم حل می کند . لابد من هم که امشب با زدن آن بیچاره انقدر حال کردم مثل او هستم . هرچند متاسفانه بلد نیستم مثل او دست و پا بشکنم . عجیب است ٬ آدمی مثل من که موقع حمام رفتن باید کل حمام را چک کند که خدای نکرده مورچه ها را اب نبرد چرا باید اینطور شود ؟ البته یک استدلال این است که حیوانات معصومند ولی آدمیزاد هر بلائی سرش بیاوری حقش است ! واقعا که فاشیسم یعنی همین !
باری ٬ در یک جای فیلم دوست دخترش که بدتر از خودش جواد و بی ریخت بود می گفت :
ــ جانی تو واقعا باید طرز زندگیت را عوض کنی !
البته این می توانست توصیه خوبی به من هم باشد ٬ سیگال به دخترک گفت : چشم ٬ از همین الان عوضش می کنم ! چه طرز صحبت کردن مزخرفی هم رویش گذاشته اند . مثل لات های صد سال پیش حرف می زند و البته به لوس ترین نوعش ٬ به هندوستان می گفت هندستون ! هرکه طاووس خواهد جور هندستون کشد !! فک کن !!
ولی من نمی توانم مثل او بگویم چشم و عوضش کنم . اصلا چه چیز را عوض کنم ؟ احساس می کنم هر تغییری توهین و خیانت است به سهیل و هر آن چه باقی مانده از رویاها و ارزوهایم . من نه اصلاح را می خواهم و نه جبران و نه هر اشغالی دیگر از این دست ٬ توی ذهنم گشتم ببینم ایا حضرات فلاسفه حرف به دردبخوری برای تایید من گفته اند یا نه ٬ ولی انگار نگفته اند ٬ یا حداقل من نمی توانم پیدایش کنم ....


Add starLikeShareShare with noteEmailAdd tags
Send to
Oct 1, 2007 1:23 AM

پشه !!!

from عقاید یک دلقک by soheil1351

خیلی دوست داشتم امشب آپ کنم ٬ ولی متاسفانه دو سه شب است که درست و حسابی نخوابیده ام ٬ بنابراین امشب فیلم تکراری داریم ٬ متاسفانه ژاپنی هم هست ! شب به خیر !


آی ادمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یکنفر در اب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید ٬
آن زمان که مست هستید
از خیال دست یافتن بدشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانائی بهتر را پدید ارید ٬
در چه هنگامی بگویم ؟
یک نفر در اب دارد میکند بیهوده جان قربان...
شیوا دوست داشت راجع به سروش حرف بزند . او همیشه در زندگی شیوا حضور داشت . گویا چندین بار پیشنهاداتی به شیوا داده بود . او هم قبول نکرده بود . این را افتخار بزرگی برای خودش می دانست . می گفت خیلی ها را می شناسد که حاضرند برای سروش بمیرند !! یک بار هم عکسش را به دلقک نشان داد . عکسی از چند نفر که در ساحل شمال گرفته شده بود . انقدر از دوربین دور بودند که اصلا چیزی دیده نمی شد . گفت سومی از سمت راست سروش است . دلقک به دقت نگاه کرد . هیچی معلوم نبود .یک لکه جای چشم و یکی دو لکه دیگر که دماغ و دهن بودند . دلقک حتی پشت عکس را هم به دقت نگاه کرد . اما جز مقوای سفید هیچی نبود ..
میدونی باباش کیه ؟ سالی شیش تا ماشین عوض می کنه . خدای پارتیه . هرجا بگی اشنا داره ...

عجب !


نه بابا خوش تیپه . واقعا خوبه . قد بلنده . مگه عکسشو ندیدی ؟
ــ واقعا !
می دونی ؟ من اگه مثل این زنائی بودن که همش دنبال پول و قیافه و این چیزان ..خوب سروش که بیچاره صدبار به من پیشنهاد داده بود ...
درسته !
من به این فکر بودم که همین فرزانه خودمونو با سروش اشنا کنم . ولی سروش خیلی رک گفت : شیوا اصلا فکر نمی کردم انقدر بی رحم باشی !!! جریان تو رو هم می دونه . خودم بهش گفتم . سروش گفتش باشه شیوا . فقط دوست دارم یه روزی که از همه خسته شدی . اونوقت یاد من بیفتی ..
چه خوب !
می دونی ؟ سروش فقط یک عیب داره . گاهی . فقط گاهی . یه چیزائی می کشه ! من ندیدم ها ! فقط حدس می زنم ! البته به احتمال زیاد اشتباه می کنم !
ـــ حتما !
بعد . یک شب سروش امد انجا . عصر زنگ زد و گفت میاید . بلافاصله یک خط تدارکاتی از سوپر سر کوچه که میوه هم می فروخت به خانه شیوا تشکیل شد . همه یخچال پر شد . کابینت ها ی بالا و پائین هم همینطور . همه کارها که تمام شد . شیوا چپید توی حمام . وای خدا خیلی دیر شد ! بعد با یک جست بزرگ از توی حموم پرید پشت میز ارایش . ویژژژ ویژژ سشوار ...کمی تلق و تولوق های دیگر . یک چیزی را هم قیچی کرد . فقط یک بار صدای باز بسته شدن تیغه قیچی امد . بعد خیلی با اعتماد به نفس و ارامش امد روی مبل نشست و چائی دلقک بیچاره را هم با یک تکه گز خورد . به تلویزیون خیره شده بود . اما حواسش جای دیگری بود . گاهی هم موذیانه لبخند کوچکی میزد ....
دلقک هیچ کاری نکرده بود . او که نمی دانست سروش خان به انجا میاید . شلوار جین کهنه و یک تی شرت سفید . هیچ کار خاص دیگری هم نمی توانست بکند . سروش عاشق شیوا بود . عاشق دلقک که نبود . به هرحال دلقک دندان هایش را به دقت مسواک زد . کسی چه می داند ؟ شاید ناچار شوم سروش را گاز بگیرم...
دلقک و لوسی کلی با هم بازی کردند . لزومی نداشت که انها نگران چیزی باشند . چیز مشترکی بین دلقک و بچه گربه وجود داشت . مگر غیر از این بود که هر دوی ما حیوانات دست اموز و خانگی شیوا بودیم ؟
بعد سروشه امد . از این مردهائی بود که زنجیر طلای کارتیه کلفت به گردن می اندازند . با دلقک دست داد . کمی تردید کرد . زیر زیرکی نگاهی به دلقک انداخت . بعد با شجاعتی گوسفند وار با شیوا روبوسی کرد ...
سروشه خیلی هم قد بلند و لاغر بود . به این فکر افتادم که اگر برود پشت یک تیراهن قایم شود هیچ چیزیش بیرون نمی زند . اما نه . به احتمال زیاد سرش از بالای تیر بیرون می ماند ! به هرحال هرجائی که می رفت می توانست به جای طناب استخدام شود..
سروش معتاد بود . در این هیچ شکی نداشتم. اما نمی دانستم دنبال چیست . تریاک و حشیش و این چیزها نبود . اینها را خوب می شناختم . شیشه ؟ نه . این نبود . کراک ؟ نه ...با توجه به وضع مالی سروش و این موضوع که او سالها خارج از کشور بوده...خوب فقط یک احتمال می ماند : کوکائین ...اره یا نه ؟ نمی دانم . هنوز مطمئن نیستم..
خوب . یک ساعت اول به تعریف کردن خاطرات مشترک بین شیوا و سروش گذشت . موضوعات مزخرفی مثل اون مهمونیه یا اون شب که همگی شمال بودیم و غیره..
بعد سروش معذرت خواست و گفت یک لحظه می رود بیرون . شیوا گفت می دونی ماشین سروش چیه ؟ بی ام و ایکس تری داره . سروش هم مثل تو عاشق ماشینهای شاسی بلنده..
چه خوب !
سروش که امد بالا . اول یک سیگار کشید . یه جورائی مشکوک بود . دلقک فکر کرد که این احتمالا یه غلط هائی اون پائین کرده..
بعد کم کم عوض شد . کم حرف می زد و فقط گوش می داد . یه جوری بهت خیره می شد . اما به تو نگاه نمی کرد . زوم نگاهش آنور تر بود . انگار داشت مبل کناری ات را می دید ..
دلقک داشت با لوسی بازی می کرد . لوسی دیوانه چراغ قوه لیزری بود . دنبال لکه قرمز نور می دوید . بدو بدو از این ور سالن به اونور سالن.
سروش کم کم شیوا را فراموش کرد و حتی دیگر به حرفهایش هم گوش نمی داد . با چنان اشتیاقی به لکه نور خیره شده بود که فکر می کردم الان است که مثل لوسی رویش بپرد .
یه جوری شده بود . دقیقا مثل پشه . دیدی که ادم وقتی به یک پشه نگاه می کند هر لحظه منتظر است که بپرد هوا ؟ سروش هم دقیقا مثل پشه شده بود . هر ان ممکن بود که ویزز.. برود و به سقف بچسبد ! کافی بود به دستت یک حرکت کوچک بدهی تا....
این حالتش روی ادم اثر می گذاشت . یه جور حس انتظار و اضطراب . نه . این نبود . دقیقا انگار گوش به زنگ باشی . شمارش معکوس ثانیه شمار یک بمب ...ناخود اگاه دنبال چیزی می گشتم . مگس کش دم دست نبود . اما در اطاق خواب شیوا یک قوطی حشره کش بود . خیلی ارزو داشتم روی سروش امتحانش کنم..
دلقک چراغ لیزری را به سروش داد . می خواستم ببینم چه کار می کند . اما او بی توجه به لوسی نور چراغ را با سرعتی دیوانه وار به روی سقف و دیوار می انداخت . انقدر سریع که لوسی حتی نمی توانست با نگاه تعقیبش کند . لوسی هم بیخیال لکه نور شد و با ارامش شروع به لیسیدن دست و رویش کرد...
سروش رفت .
.
.
جمعه عصر ٬ حالا بشین فکر کن چه جوری این عصر لعنتی رو میشه شب کرد ؟
در چه هنگامی بگویم ؟
یک نفر در اب دارد میکند بیهوده جان قربان
آی ی ی ادمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره ٬ جامه تان بر تن
یک نفر در اب می خواهد شما را
موج سنگین را به دست خسته میکوبد ٬
باز میدارد دهان را با چشم از وحشت دریده
سایه هاتانرا ز راه دور دیده...
آی ی ی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشائید.....
نیما یوشیج

Add starLikeShareShare with noteEmailAdd tags
Send to
Sep 29, 2007 1:35 AM

خواب و بیداری...

from عقاید یک دلقک by soheil1351

همه ما که حداقل دوازده سال ازگار از عمرمان را توی مدرسه گذرانده ایم با رسیدن پنج شنبه و جمع خوشحال می شویم ٬ گیرم الان این خوشحالی به خاطر سرکار نرفتن و خوابیدن تا لنگ ظهر است .
باری . ماه مبارک رمضان یک فایده دیگر هم دارد و آن هم دعوت های افطاری است که هر پنج شنبه یا جمعه یقه آدم را می گیرد و پدر بزرگوار من هم همیشه با نیامدن من مخالف است و به ناچار مجبورم به این مهمانی های کثافت و بی معنی فامیلی که واقعا حالم را به هم می زنند بروم و تمام عصر و شبم هم بدین ترتیب به فاک و فنا می رود .
دیروز هم که خودمان نزدیک به شصت تا مهمان داشتیم و جاتان خالی خیلی خوش گذشت !!!
پدرم همیشه اصرار دارد که غدا را از تهیه غذای فارسی ( در خیابان دولت )بیاوریم . آن جا هم که انقدر شلوغ است سگ صاحبش را نمی شناسد . نزدیکش هم که جای پارک نیست و ظرف های غذا را باید صد کیلومتر کول کنی تا برسی به ماشین . راستش دفعات قبل من زرنگی کردم و به جای فارسی رفتم جای دیگر سفارش غذا دادم و هیچ کس هم نفهمید . مثل اقاها تحویلت می گیرند و با ارامش هر چی بخواهی سفارش می دهی و ماشینت را هم دقیقا جلوی آنجا پارک می کنی . ولی این دفعه خود پدربزرگوارم رفت و به فارسی سفارش داد و خلاصه موقع تحویل گرفتنش هم دهنم اساسی سرویس شد .
وسط مهمانی یک دفعه صدای جیغ و داد از اشپزخانه بلند شد و من تا رسیدم دیدم از پشت اجاق گاز شعله آتش بلند شده و علتش هم شلنگ باربکیو بود که از پشت گاز رد شده بود . حرارت روکشش را سوزانده بود و گاز نشت کرده بود و شعله ور شده بود . فوری گاز را بستیم و با یک پارچ اب خاموش شد .
مامان بیچاره هم که از صبح داشت می دوید نتوانست این منظره را تحمل کند و یک دفعه غش کرد . فوری بغلش کردم بردمش خواباندمش روی تخت و همه خانم های فامیل هم دورش جمع شده بودند و هرکس نظری می داد ٬ خواهرم بدو رفت فشار سنج و بقیه وسایلش را آورد و حالا این جماعت خاله زنک راه نمی دادند که برود بالای سر مامان و هرکدام یک نظر مزخرف می داد که گلاب بگیرید زیر دماغش و ..
ظاهرا ایشان از خواهرم که پزشک است بیشتر حالیشان است !! من هم عصبانی شدم و داد کشیدم سرشان که تشریف ببرید بیرون و اینجا را خلوت کنید . ده دقیقه بعد هم حالش جا آمد و قضیه تمام شد .
جمعه هم که هیچ ٬ همه اش به کتاب خواندن و خواب گذشت . یک ساعت خواب و یک ساعت هم بیداری . حوصله هیچ کاری هم نداشتم . این عبارت را که نوشتم یاد داستان بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری صمد بهرنگی افتادم . و چقدر درخشان و زیبا این داستان را تمام می کند که البته به نظر منتقدین دعوتی به قیام مسلحانه هم هست :
داستان حکایت پسربچه فقیری است که عاشق یک شتر در ویترین یک مغازه اسباب بازی فروشی است . پسرک هر روز می اید پشت ویترین و با شتر راز و نیاز می کند . تا بالاخره یک روز یک پسر پولدار با پدرش می ایند و شتر را می خرند . پسرک با آنها درگیر می شود ولی توسط صاحب مغازه کتک می خورد و وقتی خانواده پولدار با ماشین حرکت می کنند نا امیدانه دنبال ماشین می دود . بعد به زمین می خورد و هنگامی که با صورت خون الود از زمین بلند می شود می گوید :
دوست داشتم مسلسل پشت شیشه مال من بود....




Add starLikeShareShare with noteEmailAdd tags
Send to
Sep 27, 2007 3:18 AM

یک مهمانی ساده و جمع و جور !

from عقاید یک دلقک by soheil1351

دیروز یکی از بچه ها به نام مهتاب زنگ زده بود و ماجرای جالبی را تعریف می کرد ٬ به نظرم بد نباشد تو هم بشنوی ٬ راستش من دیگر چشمم ترسیده و هیچ کدام از اسامی واقعی را اینجا نمی گویم ٬ البته این قضیه به اصل ماجرا هیچ خدشه ای وارد نمی کند .
گویا یکی از دوستان این خانم به نام تینا با یک پسری رفیق شده است و تقریبا چند ماه از عمر رفاقتشان می گذرد ٬ پسرک از یک خانواده بازاری و بشدت مذهبی است و در ضمن وضع مالی شان هم استثنائی است . چند روز قبل این اقا پسر تصمیم می گیرد به مناسبت تولد تینا یک مهمانی بگیرد . بنابراین دوست و اشناها را خبر می کنند و خود این اقا پسر هم به مهتاب زنگ می زند و با دوست پسرش دعوتش می کند ٬ وقتی مهتاب می پرسد که چند نفر مهمان هست و شرایط مجلس چه جوری است ایشان می فرمایند : هیچی ٬ هیچ خبری نیست ! فقط یک دور همی معمولی است !
باری ٬ مهتاب و دار و دسته هم به هوای یک دورهمی معمولی در روز مقرر راه می افتند و می روند به سمت مهمانی که آدرسش هم در زعفرانیه بوده .
محلی که تولد کذائی در آن برگزار شده هم یک باغ خیلی خفن چندهزار متری و بسیار اشرافی در زعفرانیه بوده که مهتاب می گفت وقتی وارد شدیم دهنمون از تعجب باز مونده بود ! دیدیم هزار تا مهمون و مثل عروسی میز شام چیده شده با صد جور غذا و کلی پیشخدمت و گارسون و ...
خلاصه این دور همی معمولی برای اقا پسر ما چیزی حدود هشت ملیون تومن ٬ یعنی در حد یک عروسی اب خورده بوده !!!
می گفت پیشخدمت ها همگی دختر و انقدر شیک و خفن بودند که ماها جلوشون عین عمله ها به نظر می اومدیم !! همگی قدها بالای یک و هفتاد و بینی عمل کرده و میک اپ کامل و لباس های برند و مارک و ...
موقع باز کردن هدایا بهترین قسمت مجلس بوده است ٬ مثلا یکی از دوستان همین اقا پسر به عنوان هدیه یک ساعت به تینا داده که گویا نهصد هزارتومن قیمتش بوده است !! فک کن که به دوست دختر رفیقت نهصد هزار تومن هدیه بدهی !
بعد از شام هم برادران جان بر کف نیروی انتظامی می ریزند توی مجلس و بگیر و ببند اساسی راه می اندازند ٬ جالبتر از همه این که وقتی ریختند تو فرمانده پلیس ها گفته : پدر داماد کیه ؟؟ !!! بیچاره فک کرده عروسیه !
مهتاب اینها هم فرار می کنند به پشت بوم و درش را هم از این ور قفل می کنند و از دستگیر شدن رهائی پیدا می کنند ٬ می گفت ما از اون بالا می دیدیم که داشتند ارکستر را با چک و لگد می بردند سوار مینی بوس کنند .
خلاصه اوضاع از این قرار بوده است ٬ تینا می گفته که این اقا پسر از اونهاست که تا همین پارسال اگر مادرش ( حاج خانم ) می فهمید این پسر به یک دختر گفته سلام از وسط جرش می داد !
ببین خر تو خری مملکت اسلامی رو که یک بچه بازاری تا این حد ریخت و پاش می کند و از آنور داشته باش شرایط مردم بدبخت را...
از اونطرف حساب کن ببین این بچه چقدر جواد و نفهم است که هنوز نمی فهمد که بابا جان تولد تولد است و پارتی پارتی است !! یعنی تو وقتی در پارتی یا تولد صدجور غذا سرو می کنی و از این مسخره بازی ها در می آوری کسی نمی گوید باریکلا چقدر تو مایه داری ٬ بلکه ملت بهت می خندند که این بیچاره رو ببین چقدر خره !!
اقا جان من عاشق جین هستم و در سال شاید ده روز شلواری غیر از جین بپوشم . ولی هیچ وقت در مجلس ختم یا مثلا عروسی شلوار جین نمی پوشم !! در یک مهمانی رسمی به عنوان شام ساندویچ همبرگر نمی دهند !! آخر هر چیزی جائی دارد و این جور جو گیر شدن ها فقط تو را مضحکه مردم می کند و لاغیر ..
من با ثروت مخالف نیستم ٬ با آدم ثروتمند هم همینطور ٬ من وقتی مثلا یک تولید کننده یا یک جراح یا چیزی از این قبیل را می بینم که مثلا پولدار هم هستند خیلی هم لذت می برم ٬ پیش خودم فکر می کنم که باریکلا به این آدم که چقدر با عرضه است . ولی هیج وقت از دیدن یک بازاری یا یک دلال ثروتمند خوشحال نمی شوم ٬ چون این نتیجه سیستم مریض و الوده اقتصادی است و لاغیر .
دور و اطرافت را نگاه کن و خیل بچه های تحصیل کرده را ببین که هشتشان گرو نه است و بیکار هستند و یا اگر شغلی دارند هم درآمدشان خیلی کم است ٬ مطمئنا اگر این مملکت صاحب داشت امثال این اقا پسر بازاری ما حتی لیاقت پاک کردن کفش این بچه ها را نداشتند . ولی حالا نگاه کن و ببین ریخت و پاش اقایان را ببین ....
من به خاطر شغلم هر روز در تماس مستقیم با شرایط اقتصادی این کشور هستم و تاحدودی می دانم که این جا چه خبر است ...
ما وقتی موفق به تولید ماده فلان شدیم . پیش خودمان فکر کردیم که حتما و صد درصد از لحاظ مالی موفق خواهیم شد . چون به طور متوسط هرپالایشگاهی در ایران در سال صدها تن از این ماده مصرف دارد و چون این ماده در ایران تولید نمی شود و وارداتی است ٬ لاجرم جنس ما که کیفیتش مشابه خارجی و قیمتش یک سوم آن است مثل حلوای داغ به فروش خواهد رسید .
ولی بعدا فهمیدیم که چقدر خوش خیال بوده ایم !!
چون اول از همه فروشنده های این ماده یا بازاری های محترم مثل گله گرگ ریختند روی سرمان !
و بعد این که وقتی به مسئولان فلان سازمان خدا تومن حق حساب و رشوه می دهند که از خارج خرید کند مگر طرف مغز خر خورده که بیاید جنسش را از ما بخرد ؟
حالا خودت حساب کن ٬ هزینه های کمرشکن تولید به اضافه حقوق کارگرهای بیچاره و هزار و یک جور مالیات و عوارض به کنار ٬ رشوه ای که به این اقایان می دهیم هم به کنار .
چندی پیش . یک مناقصه برای خرید دویست تن از این ماده برگزار شده بود . به ما یک برگه فکس کردند که ما این ماده را با این مشخصات می خواهیم .
ما هم برگه کذائی را پر کردیم و فاکس کردیم ٬ بعد از دوهفته جواب آمد به شما از لحاظ فنی مردود شده اید !
من واقعا از این حرف طرف کف کردم و زنگ زدم گفتم ما دقیقا همان چیزی که شما می خواهید را فرستاده بودیم ٬ تازه شما که نمونه کالا از ما نخواسته بودید که ما نمونه بفرستیم و شما بگوئید خوب نیست . گفتید فلان ماده را دارید و ماهم گفتیم بله داریم پس این مردود شدن از لحاظ فنی چه معنی دارد ؟
گفتند آخر ما سهوا به شما مشخصات غلط فرستاده بودیم !!!!!! بعدا فهمیدیم که از ده تا شرکت کننده به نه تاشان برگه غلط فرستاده بودند و فقط به یک نفر مشخصات درست داده بودند که لاجرم ایشان هم برنده اعلام شد و قیمتش هم فقط چهاربرابر ما بود !!
این یعنی دزدی و کلاهبرداری علنی و در روز روشن و هیچ معنی دیگری هم ندارد . یعنی یک لحظه فک کن و ببین تا کجات می سوزد !
اولش عصبانی شدم و گفتم من تا اخرش هستم و پدر اینها را در می آورم . بعد نشستم فکر کردم و دیدم انجام این کار نه تنها هیچ سودی ندارد بلکه باعث می شود تا صد سال بعد هم از ما خرید نکنند و بقیه شرکت کننده ها هم همین حساب را کردند و در نتیجه نفس کسی در نیامد..
من می خواهم بدانم ٬ این اقا که در یک جشن تولد برای دوست دخترش هشت ملیون تومن خرج می کند از چه راهی این درآمد را کسب کرده است ؟ ایا جواب چیزی جز رانت خواری و رابطه و هزار و یک کثافت کاری دیگر است ؟ ایشان به عنوان یک دیپلمه چه تخصصی دارد که باید این همه درآمد داشته باشد ؟
ما که چند ماه قبل عنوان کارآفرین نمونه را کسب کردیم چند ماه قبل انقدر اوضاعمان خراب شده بود که دوماه نتوانستیم به کارگرها حقوق بدهیم . در همان زمان مجبور شدیم یک شب فلان اقا را ببریم در رستوران البرز شام بدهیم و ده تا سکه تمام بهار ازادی هم در یک جعبه کادوپیچ شده تقدیم کنیم و کلی هم التماسش کنیم که اقا جان جون مادرت به جای جنس خارجی بیا و از ما خرید کن ! فک کن که کارگر دوماه حقوق نگرفته و امروز فردا صاحبخانه اثاثش را توی کوچه می ریزد ...
این اقا که دیروز در نیویورک داشت از بقیه کشورها انتقاد می کرد که در آنجا اخلاق وجود ندارد و ظالم هستند و فاسدند و ...یعنی ایشان از این چیزها خبر ندارد ؟
در یک مملکتی که ملت از فرط بدبختی کلیه می فروشند فلان جوانک در یک شب هشت ملیون تومن خرج دوست دخترش می کند ! این چه معنی می دهد ؟
از آن طرف هر روز کلی بوق و کرنا که از تولید داخلی حمایت می کنیم و چنین و چنان و از آن طرف شرایط جوری شده که تولید کننده بدبخت روزی هزار بار می گوید که خدایا عجب غلطی کردم رفتم دنبال تولید . ای کاش این سرمایه را توی بانک گذاشته بودم و در ماه کلی هم سود می گرفتم ! ای کاش من هم می رفتم از چین وارد می کردم ٬ ای کاش من هم دلال می شدم . بازاری می شدم و...
همین جوری قرار است پدر آمریکا را در بیاوریم ؟
پی نوشت : رفقای عزیز لطفا کامنت های این پست را جوری بنویسید که بتوانم تاییدشان کنم ! یعنی اگر انتقاد می کنید حتما سازنده باشد !!
پی نوشت بعدی : پارسال در یک عمل انتحاری رفتم و یک شلوار و یک کفش از نمایندگی لی وایز خریدم ٬ اینها هر دو کهنه شده بودند و تصمیم داشتم بروم دوباره خرید کنم ٬ از طرف دیگر هم زور داشت برای یک شلوار خداتومن پول بدهم . چند روز پیش مهیار ( عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد !! ) گفت که یکی از بستگانش که خیلی مایه دار است برای پسرش بوتیک خفنی باز کرده و چون اقا پسر حوصله بوتیک داری نداشته این بوتیک بسته شده و حالا می خواهند مغازه را اجاره بدهند و بنابراین اجناسش را توی یک خانه ریخته اند و به مفت قیمت می فروشند . دیروز با هم رفتیم و اتفاقا روز اخر هم بود . دیدم خدایا هر مارکی از جین بخواهی آنجا هست و من هم جو گیر شدم و یک لی وایز و یک تامی برداشتم ٬ هر دو اصل و فکر کن چند ؟ هرکدام سی تومن !! درصورتی که چند وقت پیش جین مارکدار قیمت کردم از صد و پنجاه شروع می شد به بالا . این چند روزه عذا گرفته بودم که چه جوری این همه پول به جین بدهم !!
تازه یک نکته دیگر ٬ انجا یک کاتالوگ جین مال برند کونز بود که توش کلی دختر پسر خوش تیپ و مانکن بودند و نکته کنکوری اش این بود که همگی برای این که خوش تیپ تر به نظر بیایند کنار یک جیپ عکس گرفته بودند !!! فک کن !! عین من !! خدائیش !!





Add starLikeShareShare with noteEmailAdd tags
Send to
Sep 26, 2007 2:22 AM

آمرزش مطلق



درخت کوچک من به باد عاشق بود ٬
باد بی سامان....

بالای نیاوران . خیابانی هست به نام کوهستان که با شیب خیلی زیادی می چرخد و بالا می رود . انتهایش هم جائی هست که تمام تهران را زیر پایت داری ٬ دیشب رفتم آنجا ٬ یکی از آلبوم های ناظری به نام سرزمین اساطیر ( اگر اشتباه نکرده باشم ) آهنگ اولش بسیار زیبا است . نشستم روی کاپوت جیپ و ناظری هم می خواند و یکی دوتا سیگار کشیدم ٬ تهران به صورت دریائی از چراغ زیر پایم بود ٬ زیر هر کدام از این چراغ ها یک زندگی هست با درد و خوشی و ارزو و حسرت های منحصر به خودش ٬ فکر کن که چقدر می شود ٬ تصورش مشکل است . حالا ببین که زندگی من ٬ یا هر کس دیگری ٬ قطره ای از دریاست و حتی آن هم نیست ٬ می گویند هر انسانی دنیائی است ٬ در وجود من ٬ در وجود تو ٬ شاید شهری باشد به شکل دریای بی انتهائی از چراغ در شباهنگام ٬
با خودم فکر می کنم که او زیر کدام یک از این چراغ هاست . کدام نقطه نورانی که سوسو می زند ٬ کدام یک ؟ نمی توانم پیدایش کنم ٬ یا شاید چراغ خاموش شده و سعی بیهوده می کند تا بخوابد . اما نمی تواند و به تاریکی خیره شده و با لبانی لرزان رویا می بافد ٬ من نمی توانم پیدایش کنم . نمی دانم کدام چراغ خاموش یا روشن زندگی او را در خود جای داده است ...
دیشب رفته بودم شهر کتاب نیاوران که دقیقا تقاطع کامرانیه و نیاوران واقع شده است . به اندازه یک شهروند بزرگ است . در قسمتی از فروشگاه یک واحد ویژه فروش صنایع دستی و تابلو و اینجور چیزها هست که اجناس فوق العاده ای دارد . پیشنهاد می کنم سری به آن جا بزنی ٬ باری ٬ یک سری شمعدانی شیشه ای دست ساز داشت که طرح و رنگ بسیار خاصی هم داشت . قیمتشان را پرسیدم و انتظار داشتم رقم بالائی بشنوم ٬ ولی با کمال تعجب قیمت خیلی مناسبی داشتند و من هم دوتا خریدم . از آن شب هائی بود که روح انسان بی قرار می شود . تشنه انجام کاری هستی و دوست داری اتفاقی بیفتد یا به ترتیبی عطش روحت را بر طرف کنی ٬
من تشنه بودم ٬ نتوانستم آن چراغ را پیدا کنم و در اخر فقط سیگار کشیدن و خیره شدن به دریای چراغ ٬ و جز این هیچ نصیبم نشد .
امروز عصر داشتم توی کامپیوتر دنبال چیزی می گشتم ٬ یک فایل صوتی دیدم که بدون اسم بود و وقتی گوش کردم یادم آمد که چیست . این فایل مال موقعی بود که یک ام پی تری پلیر خریده بودم و می خواستم ببینم صدای محیط را چطور ضبط می کند . با دوستی رفته بودیم ساختمان افتاب و رستورانی که آنجا هست . همینطوری الکی دستگاه را روشن کردم و چیزی حدود نیم ساعت از حرفهایمان ضبط شد . امروز که ان را گوش کردم به این فکر افتادم که چقدر صدای آدم با آن چیزی که فکر می کند فرق دارد . و این که آن روز چقدر نرم و با ارامش حرف می زدم ٬ هوس کردم که یکی مثل خودم باشد و با همین ارامش با من حرف بزند ٬ انقدر که نسبت به خودم بی رحم و سخت گیر هستم از شنیدن صدای خودم که با دیگران جور دیگری است تعجب کردم ٬ من نمی توانم با خودم همانجور باشم که با دیگران هستم . نمی توانم ٬ اگر نه چقدر می توانست ارامش بخش باشد ٬ بتوانم خودم را ببخشم و ارام کنم ٬ موج خنک تسکینی که بعد از این همه التهاب اتشین می اید ٬ دستی سرد و مهربان روی پیشانی تب آلوده ام .رستگاری بر ای خبیثی ملعون ٬ یگانه امرزنده ٬ ارامش مطلق ....