۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

تيركس


اون موقع من بیست و یکی دوسالم بود . دانشجوی مهندسی عمران بودم در شهر لار . البته من ترم شش بنا به دلائلی از اونجا و همچنین کل دانشگاه ازاد اخراج شدم . جریانش رو یک روز که حوصله داشتم برات تعریف می کنم .
خلاصه . دلقک و چهارنفر دیگر از برو بکس توی یک حانه زندگی می کردیم . راستش تقریبا یکی از بهترین خونه دانشجوئی لار همین جا بود . چون همگی بچه تهران بودیم و همگی هم عمران می خوندیم و خلاصه اکیپ نسبتا بدی نداشتیم
توی این خانه اصولا اتفاقات عجیب و غریبی می افتاد . از این ها گذشته . اون موقع توی لار بچه تهران خیلی کم بود . اکثرا شیرازی بودند یا مال دور و بر شیراز و لار . اکثرا هم بچه های علوم انسانی بودند و در رشته حقوق تحصیل می کردند و چون ما خیلی روی بچه ریاضی فیزیک بودنمان و عمران خواندنمان تعصب داشتیم . اکثرا سر به سر انها می گذاشتیم و خلاصه ای جنگ فرسایشی بین ما و بقیه هم بود . راستی نکته مهم دیگر هم این بود که ما همگی دارای یک دوست دختر بودیم که این موضوع در لار خیلی خیلی مهم بود و با توجه به کمبود دختر و اینحرفها . شما اصولا می بایست خیلی با استعداد باشید که بتوانید دوست دختر داشته باشید !
خوب چرا ؟ اول این که دختر توی لار کم نبود . اما اکثرا خیلی عمله بودند و بچه تهران سه تا بیشتر نبود که دوتاشان عمله تر از بقیه و یکی هم لونا بود که نسبتا بچه بدی نبود .
در ان موقع دلقک دوست دختری به نام شهره داشت که به همراه ازیتا . با هم زندگی می کردند و هردو شیرازی بودند . حالا این که چطوری دلقک توانست با شهره رفیق شود . موضوعی است که احتیاج به روزها بحث و تحلیل دارد ! پس فعلا بی خیال شو . این همه مزخرفات را گفتم که بتوانیم وارد موضوع اصلی شویم .
باری . دران موقع دلقک همیشه حضور خیلی فعالی در باشگاه کاراته لار داشت و یک جوانک شیرازی استاد ما بود و بعد از او دلقک ارشد تر از بقیه بود . استاد هم که همیشه شیراز یا یک گورستان دیگری بود و عملا باشگاه را دلقک می چرخاند .
بعد از مدتی یکی به باشگاه ما امد . یک چیزی تو این مایه ها : اسمش مهدی بود . به نظر ما خیلی پیر و تقریبا یک پایش لب گور بود . یعنی حدود سی و هفت سالش بود . صورت و اندام خیلی جذابی داشت . از نظر بروس لی گری !و کاراته بازی ! فوق العاده بود . دان دو سبک شیتوریو بود . مبارزه ازاد را هم خیلی خوب بلد بود . بچه تهران بود . حقوق می خواند . بچه خیابان پیروزی بود . تقریبا هم آدم حسابی بود . البته عرض کردم تقریبا ! به هرحال بقیه بچه های حقوق خیلی به او احترام می گذاشتند و برایشان چیزی در حد استاد بود ...
ما با هم خیلی رفیق شدیم . رک و راست بگویم که خیلی خیلی ازش خوشم می امد . او هم نسبتا با دلقک حال می کرد . تازه یک روز هم گفت دلقک خیلی شبیه ژان کلود ون دم ( فرانکی ) است !! هرچند من هیچ وقت هیچ شباهتی بین خودم و فرانکی ندیدم . ولی به هرحال باعث شد ارادتم به او بیشتر شود . البته ممکن است دلقک شبیه انجلیا جولی یا علیرضا خمسه یا هر خر دیگری باشد . ولی فرانکی !! چه میدانم . اصلا شاید قضیه فقط یک شوخی بوده باشد . البته مهدی خیلی جدی گفت !
باری . توی خانه ما . افراد محترم و متشخصی زندگی می کردند به نامهای : رضا سیریش . علی رپ . مسعود که فامیلی عجیبی به نام : دور دهن داشت و ما او را ک..ر تو دهن ! صدا می کردیم و ارش و دلقک .
بعد از مدتی . علی از خانه ما رفت و چون ما یکی کم داشتیم . دلقک به مهدی پیشنهاد هم خانگی داد . او قبول کرد . بچه های خانه در ابتدا مخالفت کردند . چون که اولا مهدی حقوق می خواند و این قضیه برای ما از فحش خواهر مادر بدتر بود . دوما مهدی حقوق می خواند و این قضیه برای ما از فحش خواهر مادر بدتر بود . و سوما هم دوباره مهدی حقوق می خواند و این قضیه برای ما از فحش خواهر مادر بدتر بود ! چهارمی رو هم دوست داری بدونی ؟ خیلی خوب . قضیه مربوط میشد به رشته حقوق ! یعنی اگر بخواهم توضیح بدهم باید بگویم : مهدی حقوق می خواند و این قضیه برای ما از فحش خواهر مادر بدتر بود ! آدم با یکی از بچه های حقوق هم خانه بشود !! فک کن !
بعدش هم این که ماها خیلی ادعامون می شد که ما خیلی باحالیم و دهن همتون سرویسه و از این قبیل و تازه دوست دختر هم داشتیم ( به خدا این قضیه تو لار چیزی تو مایه های داشتن بنز مدل دوهزار و شش بود )
ولی مهدی ؟ پیر بود و تا حد نسبتا زیادی عمله بود و عمله بود و عمله بود و......خلاصه عمله بود . سئوال دیگری نیست ؟
البته ما هم عمله بودیم . ولی این نکته چندان برای ما مهم نبود . چرا ؟ خوب چون مهدی عمله بود ! ما ترجیح می دادیم با یک عمله دیگر هم خانه نباشیم . به حد کافی عمله در ان خانه وجود داشت . چرا یکی دیگر اضافه شود ؟
خلاصه . در یک روز عصر . جناب اقای مهدی خان جل و پلاسش را به خانه ما اورد . در ضمن . به همراهش موجود عجیبی که خیلی نحیف و و کج و کوله بود هم اورد . گفت که او هرجا برود این هم باید باشد . چرا ؟ چون که اسمش پژمان است و این هم حقوق می خواند و ترک قشقائی و مال حوالی شیراز است . اصلا بهتر است واضحتر بگویم که بزغاله ( بلافاصله این اسم را رویش گذاشتیم ) تنها فرقش با بزغاله این بود که پژمان اکثرا !! روی دوپا راه می رفت و بزغاله گاهی روی دوپا !! همین .
بزغاله یک روز به دلقک گفت که زنی در همسایگی آنها ( در همان گورستانی که خانواده بزغاله زندگی می کردند ) بوده است که خیلی زن بدی بوده و مرتب پشت سر خانواده محترم بزغاله حرف می زده و خلاصه یک روز پدر و مادر بزغاله تصمیم می گیرند که آن خانمه را تنبیه کنند . وقتی تا اینجا را گفت . دلقک با بی تفاوتی پرسید که چطوری اون خانمه را تنبیه کردید؟ جواب بزغاله این بود که :
هیچی . مادرم به اون خانمه کلک زد و با حیله او را به خانه ما کشاند و بعد دست و پایش را بستیم و پدرم به او تجاوز کرد !!!
متوجه شدی بزغاله تو چه مایه هائی بود ؟ اوکی ؟ سئوالی نیست ؟ خیلی خوب . اینک بقیه داستان :
در ابتدا همه چیز خوب بود . مهدی بچه بدی از اب درنیامد و عصرها هم با هم کاراته تمرین می کردیم و این را هم بگویم که قدرت مهدی و تکنیکش فوق العاده بود . اصلا چیز وحشتناکی بود . مطمئنم با دوسه ضربه می توانست به راحتی یک ادم را بکشد .
یک روز تولد دلقک بود . شهره و ازیتا و لونا و یکی دیگر از دخترها به خانه ما امدند و شب خوبی بود . درضمن شهره هم حسابی دخترسکسی بود .
باری . بیچاره مهدی دوست دختر نداشت . البته من اگر فیزیک و قیافه او را داشتم کل ایران را با خاک یکسان می کردم ! ولی دار و دسته شهره بعدا به من گفتند که مهدی اصلا چیز خاصی نیست . نمی دانم چرا . لابد چون سلیقه مردها و زن ها با هم فرق دارد .
باری . کم کم مهدی شروع کرد به حسادت و روی رابطه دلقک و شهره حساس شد . کارهای عجیب و غریب و مسخره ای می کرد . مثلا توی خیابان به شهره شماره می داد !! درصورتی که حتی فلان گدای کور لاری هم می دانست شهره دوست دلقک است .
بعد به خود ما گیر داد . می گفت که صدای بازی بسکتبال ما در حیاط مزاحمش است ( در ان سالها . بچه های ریاضی بیشتر اهل بسکت بودند و این عادت توی دبیرستانها هم خیلی رایج بود ) و صدای صحبت دلقک با شهره در نیمه شبها هم نمی گذارد او بخوابد و خلاصه این حرفها که روز به روز هم بیشتر می شد . مثلا گیر داده بود که چرا همش شماها تلفن را بر می دارید ؟ برداشتن تلفن باید نوبتی باشد !! فک کن ! البته خیلی هم بیراه نبود . چون شماره تلفن خانه ما که چهارشماره ای بود ۵۶۴۹ از کفر ابلیس هم مشهورتر بود . درواقع هرکسی توی لار می خواست با جائی تماس بگیرد قبلش یک زنگ به ما میزد و مثلا فوت می کرد و یا هنرنمائی دیگری می کرد . یک روز وقتی گوشی را برداشتم یک دختر با لهجه خیلی غلیظ لاری بی مقدمه گفت : بگو اتوبوس !! من هم بی اراده گفتم اتوبوس !! بعد جواب داد : منو ببوس !! تصورشو بکن چه ادم های باحالی به ما زنگ می زدند !! واقعا که خیلی خوش شانس بودیم !!
اقا درد سرت ندهم . ما با مهدی خیلی لج شدیم . مهدی هم نمی توانست یا نمی خواست از آن خانه برود . چون سهم اجاره سه ماه را پیش داده بود و ما ان پول را ظرف دوروز صرف کارهای واجبتری مثل خرید چند بطری جانی واکر و چند باکس مارلبرو قرمز کردیم .
قضیه کم کم تبدیل به یک جنگ روانی شد که برحسب اتفاق ! دلقک متخصص اینجور مسخره بازیها بود . یعنی خیلی تصادفی اینجور شد که یک شب مهدی کاری کرد که دلقک پیش خود گفت : آهان پس اینطور ؟ اقای مهدی خان ! دهنی ازت سرویس کنم که خودت لذت ببری !!
اول با یک اسم مناسبتر از اسم مهدی شروع کردیم . ما فیلم پارک ژوراسیک را دیدیم . تی رکس نام یک دایناسور خیلی عظیم است که گویا بزرگترین جانور گوشتخوار تمام تاریخ زمین بوده . با توجه به شرایط مهدی ما هم اسم مهدی را تی رکس گذاشتیم که بعدا به طور خلاصه تیری . یا تیر تیر صدایش می کردیم .
بعد دلقک پیش خودش فکر کرد که واقعا حیف تیری نیست دوست دختر نداشته باشد ؟ بنابراین من مدت زیادی وقت صرف کردم و به ده دوازده تا از زشت ترین و عمله ترین دخترهای روی زمین که اتفاقا در لار بودند شماره تلفن دادم . البته به همگی هم خودم را مهدی معرفی کردم !! خیلی ساده ۵۶۴۹ و اسمم هم مهدی است !
یکی صد سالش بود . اون یکی شل بود . بعدی خیلی بچه بود . در حد اول دوم دبیرستان . اون یکی کور بود و بعدی کچل و ..خلاصه منظور این که حسابی سلیقه به خرج دادم !! خوب بالاخره آدم باید به خاطر رفیقش هرکاری بکند !!
نتیجه تلاش های من این بود که مهدی واقعا سرش شلوغ شد !! یک شب با کلی شوق و ذوق رفته بود خانه یکی از این ها که پدر دختره راننده کامیون بود و این دو عاشق و معشوق همدیگر را توی کامیون باباهه توی گاراژ دیده بودند !! راستش من به جای مهدی داشتم از ترس می مردم !! درضمن وقتی مهدی خان به خانه برگشت . و داشت شلوارش را عوض می کرد تا بیژامه مسخره اش را بپوشد دلقک متوجه نکته عجیبی شد :
مهدی شورت صورتی رنگ و شاعرانه ای به پا داشت که پر از گل های سرخ و سبز زیبا بود . گویا توی تاریکی و آن وضعیت استرس بار . شورت همدیگر را عوضی پوشیده بودند !! فک کن !
هوای لار با توجه به وضعیت جغرافیائی که دارد چندین درجه گرمتر از جهنم بود . در ضمن لونا به سفارش دلقک به مهدی بیچاره زنگ می زد و دقیقا ساعت یک و نیم ظهر با مهدی قرار می گذاشت . آن هم کجا ؟ البته خیلی دور نبود . چیزی حدود نیم ساعت پیاده روی بیشتر فاصله نداشت ! صدای این لونای بی پدر خیلی سکسی بود و به حدی در کارش وارد بود که دقیقا نه روز پشت سر هم صلات ظهر با این مهدی مادر مرده قرار گذاشت و سر هیچ کدام هم نیامد !! هر دفعه هم یک بهانه احمقانه می آورد که مثلا حالم بد شد و دیر رسیدم و تاکسی نبود و فلان و بیسار .
مهدی بیچاره تقریبا یک هفته تمام مثل یک بچه خوب و منظم درست یک ربع به ساعت یک در ان هوائی که خر تب می کرد راه می افتاد و تا انجا چهار نعل مثل گوسفند می دوید و کلی هم انجا کشیک می داد و تقریبا ساعت سه به خانه بر می گشت و افتان و خیزان خودش را به یخچال می رساند و هزار لیتر اب می خورد و می افتاد روی تخت و تا شب می خوابید ! ببین این مهدی چقدر خر بود و لونا چقدر مادر به خطا بود و دلقک چه بچه خوب و نازنینی بود ! اصلا به من چه ؟ من فقط می خواستم کاری کنم که مهدی حوصله اش سر نرود . همین !
یک سیستم دیگری که ما اجرا می کردیم این بود که وقتی مهدی با یکی از ما هم کلام می شد . جواب هائی می دادیم که مطلقا ربطی به حرف او نداشتند . مثلا اینطور
مهدی ــ سهیل فردا کلاس داری ؟
دلقک ــ نه بابا قرمه سبزی که پریشب پختیم خیلی خوشمزه تر بود !
مهدی ــ یعنی چی !!؟بهت میگم فردا کلاس داری ؟
دلقک ــ جدی میگی ؟ بیچاره خواهرت !! آخه کی همچین بلائی سرش اورده ؟
مهدی رو به مسعود ـــ بابا این پسره دیونه است !
مسعود ــ آره واقعا شب های لار خیلی گرمه !!
خلاصه بعد از یکی دوساعت بیچاره مهدی واقعا روانی میشد . در ضمن ما یک عادت دلپسند دیگر هم داشتیم . یعنی خیلی بی مقدمه اشیا مختلفی که دم دستمان بود را توی سر مهدی می کوبیدیم !! مثلا یک بار مهدی پشت میزش نشسته بود و داشت سوپ می خورد . دلقک هم نشسته بود وتوپ بسکتبال دستش بود و داشت برای خودش بازی بازی می کرد . ناگهان به سرم زد و این توپه را چنان با اخرین قوا توی مغزش کوبیدم که صورتش رفت توی کاسه سوپ و ...بعدش را خودت حدس بزن !
خوب . طبیعی بود که مهدی هم بی کار نمی نشست ! خیلی ساده می گرفت و طرف را می زد . ببین بهت می گم می زد . یعنی با اخرین قوا می زد . با مشت و لگد و خیلی اساسی و فنی و با تکنیک می زد . البته ما هم از خودمان دفاع می کردیم . ولی فرق ما و او چیزی در حد بچه گربه و شیر بود . اصلا چند بار زد دلقک را واقعا کشت ! مسخره اینجا بود که این همه مثل سگ کتک می خوردیم ولی فقط می خندیدیم . طرف داشت می زد و لهمان می کرد و ما مثل دیوانه ها قهقهه می زدیم . یک بار وقتی شهره ان همه کبودی و زخم را روی بدن و صورت دلقک دید از ترس و تعجب دهنش باز مونده بود !
خیلی ساده همگی و بیشتر از همه مهدی داشتیم جدی جدی دیوانه می شدیم !
یک بار یادم هست که مهدی نشسته بود و داشت از اصالت خانوادگیش حرف می زد . می گفت که اگر ایران مثل اروپا بود . لابد او دوک یا لرد یا کنت بود .
بعد به ساعت شام که رسیدیم . من و ارش جوراب های بلندی گیر اوردیم و شلوارمان را هم کردیم توی جورابمان تا شبیه لباس خدمتکارهای اروپائی در چند قرن پیش شود . چیزی هم روی سرمان گذاشته بودیم تا مثل کلاه گیس های فرفری انها شود . روی هر بشقاب هم یک کاسه دمر گذاشته بودیم تا مثل ظرف های سرپوش دار آنها شود . یک حوله را هم انداخته بودیم روی ساعد دست چپ . مهدی بیچاره پشت میزش نشسته بود که اول دلقک وارد اطاق شد :
با لحن رسمی و صدای بلند : املت و سیب زمینی برای جناب دوک !!
بعد ارش امد : سالاد کاهو با سس مخصوص برای جناب دوک !!
هیچی دیگه . مهدی بیچاره دوباره موهایش از شدت خشم وز کرد و تقریبا تا سر کوچه دنبالمان کرد . دلقک توانست فرار کند . ولی او ارش بدبخت را گیر اورد و یک سطل زباله که مال همسایه بود را کامل روی سر ارش برگرداند و مثل دیوانه ها فریاد می کشید : بیا این هم غذای تو از طرف جناب دوک ! قیافه یکی دوتا از همسایه ها که توی کوچه بودند دیدنی بود !!
چند شب بعد . مهدی خوابیده بود و بقیه ما مشغول دیدن یک فیلم اکشن بودیم . دلقک بعد از دیدن فیلم خیلی جو گیر شده بود و دوست داشت هرطور شده همین الان با یکی کتک کاری کند . بنابراین تصمیم گرفت که دوباره بهانه ای به دست مهدی بدهد تا شاید شانس یاری کند و مهدی کتک مفصلی به او بزند !!
ای داد بیداد . حیف شد . چون هم مهدی و هم بزغاله خیلی معصومانه خوابیده بودند و خرخر می کردند .
دلقک خیلی با حوصله اول لباس کاراته اش را پوشید . بعد یک کلاه محافظ موتور سواری که از یکی از دوستان لاری جامانده بود را بر سرش گذاشت. این کار به نظر لازم می امد . به هرحال دلقک که قصد خود کشی نداشت ! همین چند تا مشت و لگد در حد معلول شدن کافی بود !
باری .ما در یک اطاق بودیم که با یک راهرو به اطاق خواب مهدی و بزغاله وصل میشد . بعد از این که همه چیز اماده شد . دلقک خیلی با احتیاط و بی سر و صدا رفت به اطاق خواب . اول از همه با حدود یک متر نخ جعبه شیرینی مچ پای مهدی را به پای بزغاله بست . بعد هم یک تکه کوچک روزنامه را لوله کرد . چیزی در اندازه یک مداد . بعد لوله روزنامه را به ارامی بین دوتا انگشت پای مهدی گذاشت . بعد هم که هیچی . فندک زد و لوله روزنامه را آتش زد و به سرعت خودش را به اطاق دیگر رساند و گارد گرفت و خیلی مصمم منتظر مهدی شد . بقیه بچه ها هم کناری نشسته بودند و هرکس پیش خودش حدس میزد که مهدی چه واکنشی نشان خواهد داد !!
راستش رسیدن شعله آتش به انگشت های پای مهدی فوقش ده ثانیه طول کشید . اما همین ده ثانیه لامصب چنان به نظر دلقک طولانی امد که اصلا انگار نیم ساعت طول کشید .
در این مدتی که دلقک منتظر مهدی ایستاده بود . اول از کارش پشیمان شد ! یعنی در واقع دلش به حال مهدی که قرار بود به این طرز وحشیانه از خواب بیدار شود سوخت ! پیش خودم فکر کردم که اگر هیچ اتفاقی نیفتد . مثلا روزنامه خاموش شود یا معجزه دیگری اتفاق افتاد . دیگر اصلا مهدی را اذیتش نکنم ! شمارش معکوس . سه ــ دو ــ یک !!
چیزی که در ابتدا شنیدیم . چندان شباهتی به صدای فریاد یک انسان نداشت . بیشتر شبیه صدای خشم گوریلی بود که ناجوانمردانه از پشت تیر خورده باشد ! بعد صدا یک سکوت در حد دوثانیه . صدای یک ناله دردالود . بعد چندتا فحش اساسی به دلقک که توسط آن دلقک و خانواده اش به یک القاب مناسب مفتخر شدند !
بعد صدای پا آمد . اما فقط یک قدم . بعد دوباره فریاد مهدی و صدای چیزی شبیه زمین خوردن یک ادم ( وقتی مهدی به سمت در هجوم اورده بود . تازه ریسمانی که او را به بزغاله وصل می کرد عمل کرده بود !! ) بعد صدای فریاد بزغاله که هم نشان از درد و هم بیشتر تعجب امیز بود .
حدود ده ثانیه طول کشید تا مهدی ریسمان اتصالش را به بزغاله پاره کند . سه ثانیه تا برسد به اطاق ما : بفرمائید : حالا جناب تی رکس توی اطاق بود !
مهدی چنان از خشم دیوانه شده بود که اصلا از دیدن قیافه دلقک با آن لباس مسخره و کلاه موتور سواری حتی تعجب نکرد !
واقعا در ان لحظه روح مرحوم بروسلی در وجودش حلول کرده بود . اول از همه چنان لگدی توی سر من کوبید که مغزم از پشت کلاه داشت متلاشی می شد ! تعجب کردم که چطور پای خودش له نشد !!
البته دلقک هم سعی خودش را کرد . ولی به هرحال کار چندانی از دستم بر نمی آمد! بعد رفت سراغ بقیه و بدون این که هیچ کسی را قلم بیندازد همه را زد . البته هرچند همگی ما له و لورده نقش زمین شده بودیم ولی باز داشتیم از شدت خنده خفه می شدیم .
بیچاره مهدی چنان بعد از این ماجرا شوکه شده بود که اصلا خودش هم موقعیت زمان و مکان را گم کرده بود ! در یک اقدام بی ربط و بیمورد نشست یک چائی خورد و بعد در حینی که موهای وز کرده اش را صاف می کرد یک ماجرای عشقی بی سر و ته را تعریف کرد که از اشنائی در هفت حوض نارمک شروع میشد و یادم نیست به کدام گوری ختم می شد ...
وقتی فردا داشتیم به سمت دانشگاه می رفتیم . حتی محض رضای خدا یکی از ما مثل ادم راه نمی رفت ! یعنی تقریبا همگی شل می زدیم و سر و صورتمان هم کبود و انگار یک تریلی از روی ما رد شده بود . که البته واقعا هم رد شده بود !
کتک تاریخی بعدی را یک هفته بعد خوردیم . یعنی راستش مهدی دوباره خفت شهره را گرفته بود و این دفعه سریش بازی که چرا زنگ نمی زنی ؟ و خلاصه از این حرفها ..
خوب . این دفعه واقعا لازم بود که اقدامات جدی صورت بگیرد ! شوخی که نداشتیم ! اصلا یعنی چی که این عمله به شهره شماره بدهد ؟ اصلا مگر غیر از این بود که مهدی به خاطر زحمات دلقک ده دوازده تا دوست دختر کور و کچل داشت ؟ دلقک بیچاره یکی بیشتر نداشت ! ولی این مهدی بی شرف می خواست آن را هم از چنگ دلقک بیرون بیاورد !! واقعا که مردم چقدر بخیل و حسودند !! نه دیگر واقعا باید حالش را جا می اوردم ! قضیه ناموسی بود ! اخ آخ آخ !
دلقک و مسعود داشتند از دانشگاه به خانه بر می گشتند و راجع به این که این دفعه چطور جواب اقدام مهدی را بدهند . فکر می کردند .
ما اتفاقا یک توله سگ کوچولو و خیلی موش موشی را دیدیم که در سایه یک دیوار نشسته بود و ما را نگاه می کرد . این حیوان به حدی خوشگل و معصوم بود که دلقک بغلش کرد و اوردش خانه .
چون دلقک می دانست اسم پدر مهدی حاج اسماعیل است . پس اسم توله سگ را گذاشتیم اسماعیل و البته حاج اسی صدایش می کردیم !
مهدی فردا ظهر از پیش دوستانش به خانه برگشت . حاج اسی را توی حیاط دید و گفت این چیه آوردید اینجا ؟ چخه چخه !
دلقک هم گفت : مهدی تو انگار اصلا احترام به بزرگتر حالیت نمی شه !! آدم با پدرش که اینطور.....!!
مهدی در ابتدا متوجه حرف دلقک نشد . ولی وقتی دلقک حاج اسی را صدا کرد کم کم توجه اش جلب شد !
چی گفتی ؟ حاج اسی ؟ اسمش حاج اسیه ؟
دلقک هم گفت : نه . اسمش حاج اسماعیله ! ولی خوب مخفش میشه حاج اسی دیگه !!
این دفعه ارش توانست خودش را نجات بدهد . ولی متاسفانه دلقک چنین شانسی نداشت !
ولی به هرحال اسم حاج اسی را عوض نکردیم !
یک روز دیگر ما یک مهمان داشتیم که یک اقای لاری بود . ما خربزه داشتیم و همگی نشسته بودیم که دلقک به آن اقا گفت : بفرمائید از این مهدی پژمان ها میل کنید !!
یارو باتعجب گفت : چی ؟ مهدی پژمان ؟ شما تو تهران به خربزه می گوئید مهدی پژمان ؟
دلقک هم خیلی جدی پاسخ داد : خوب بله . در واقع خر به علاوه بز مساوی است مهدی به اضافه پژمان !!
البته یکی دوساعت بعد از این که ان اقا رفت . مهدی به اضافه پژمان . همچین چند کلمه دوستانه با دلقک حرف زدند !!!
ولی دیگر فایده ای نداشت و ما شروع کردیم به ضر ب المثل هائی ساختن : مثلا خیلی جدی از مهدی می پرسیدیم چند کیلو بار . مثل باقالی می تواند بلند کند ؟ مهدی هم بیچاره فکر می کرد که قضیه ورزش و قدرت و این حرفها است . پیروزمندانه می گفت که چهل کیلو را خیلی راحت می تواند بلند کند !!
بعد من و ارش می نشستیم و با صدائی اهسته که مهدی هم بتواند بشنود . حساب می کردیم که یک لنگه بیست کیلوئی اینقدر و بقیه اش هم انور بار می زنیم و قضیه مهدی بیار باقالی بار کن و.......!!
مهدی بیچاره نهایتا بعد از ده پانزده روز دیگر نتوانست تحمل کند و بی خیال بقیه پول اجاره اش شد و به جای دیگری رفت . البته طبیعی بود که پژمان . یعنی بزغاله را هم با خودش برد . من بعد از این که از لار بیرون امدم . مهدی را گم کردم و دیگر هیچ وقت ندیدمش . البته فکر نمی کنم مهدی چندان دلش برای من تنگ شده باشد !!