۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

غرق در دنياي خودمان

امروز نظری خصوصی برای من ارسال شده بود که خواندنش مرا به وحشت انداخت . من خیلی خیلی متنفرم از این که کسی فکر کند دلقک یا سهیل خیلی موجود فرهیخته ای است و از این حرفها ٬ باور کن بحث تعارف و شکسته نفسی سنتی ایرانی نیست . شاید هم به نظرت خنده دار بیاید ٬ ولی دست خودم نیست . به هرحال این موضوع بهانه ای شد برای نوشتن این پست ٬ البته بیشتر این پست قبلا نوشته شده ٬ ولی دوباره مجبور شدم چیزهائی اضافه یا کم کنم ٬ حالا اصلا هرچی ٬ از این جا شروع می شود :
با هم راه می رویم . پهلو به پهلو . ساکت . هر کدام غرق در دنیای خودمان . اینطوری است که تا به حال دوام اورده ام . حتی الان هم جواب می دهد . با خودم هستم . پیش خودم هستم . هرچند با خودم چندان مهربان نیستم . اما وفادارم . توی این اطاق . خسته و دلزده . از این همه نوشتن . از این همه شنیدن . از این همه حرف زدن . از این همه خواندن . این همه مشقت . این همه دلقک بازی...please give me fucking breake
اینجا روی میز موبایلم و گوشی تلفن کنار هم افتاده اند . مثل دوتا برادر . یکی کوچک و دیگری بزرگتر . هر دو اماده زنگ خوردن و یا این که چند تا شماره رو بگیری تا بتوانی با کسی حرف بزنی ...
ولی من ترجیح می دهم به جایش با این کیبورد ور بروم . تلق و تولوق . صدائی نیست به جز صدای موسیقی که از بلندگوهای کامپیوتر پخش می شود . واقعا ایا این چیزهائی که می خوانی یک نوع ارتباط بین من و توست ؟
من گاهی به تو فکر می کنم . من تو را نمی شناسم . تو ایا فکر می کنی مرا می شناسی ؟ از کجا ؟ از این یک مشت مزخرفات و ان عکس یک سانتیمتری که تا چندی پیش اون بالا بود . گوشه وبلاگ ؟
تو می توانی هرکسی باشی .مثل راننده ماشین کناری پشت ترافیک . یک روز خانمی در یکی در این کامنت ها نوشته بود که دلقک را دیده است . توی اتوبان مدرس . از روی جیپ مرا شناخته بود . حتی گفته بود که روی شیشه عقب جیپ نوشته شده : anti social...
گفت که حتی من هم او را دیده ام . ولی چیزی به خاطر نیاوردم . این چه وحشتناک است . یک غریبه تو را می بیند و می شناسد و خیلی چیزها راجع به تو می داند..
اما من از تو نمی ترسم . از هیچ کس نمی ترسم . از خودم بیشتر می ترسم . یا باید بگویم نگرانم....
یک بار به غزاله علیزاده گفته بودند که به دلیل بیماری روانی اش باید در یک جلسه گروه درمانی شرکت کند . با وحشت پرسیده بود که با چه کسانی باید پشت یک میز بنشینم ؟
ولی من و تو اکثر شب ها پشت یک میز می نشینیم . دلیلی برای ترس نیست . اصلا هیچ کدام به دیگری توجهی ندارد .من حرف می زنم و تو گوش می کنی . ولی به خودم هیچ توجهی نداری .اخرش شاید یکی دوکلمه بگوئی . اکثرا حتی هیچ حرفی نمی زنی ...
گاهی فکر می کنم مثلا شاید واقعا کسی باشد که همه این ها را دقیق بخواند . فکر می کنم این دغدغه خیلی از وبلاگ نویس هاست . چند بار چیزهائی از شما شنیده ام که واقعا وحشت کرده ام . یعنی خیلی دقیق بودند . زیادی دقیق ..باورش سخت است . این که کسی همه اینها را خط به خط بخواند..
بعد از این نگرانم که واقعا کسی به این حرفها بها بدهد . منظور این است که روی زندگی کسی تاثیر بگذارد .
مهیار می گفت که یکی از بچه های وبلاگستان را دیده است . یک خواننده که گویا به نبوغ و فرزانگی مهیار و من و شری ایمان تزلزل ناپذیری داشته است ! راجع به نبوغ مهیار و شراگیم هیچ نظری ندارم ولی در مورد نبوغ خودم کاملا مطمئنم ! چون در آن شب به خصوص ٬ حتی نمی دانستم ان روز چند شنبه است !
بعد می گفت که طرف یک دفترچه لعنتی داشته که درآن بعضی چیزها ٬ مثل نظراتی که اینور و آنور نوشته ایم یاد داشت می کرده و این که آخه خیلی جالب بودند !!
ـــ اون این دفتر رو به تو نشون داد و بعد تو همینجوری وایستادی نگاش کردی ؟ نکشتیش ؟ مهیار تو باید اون لامصب رو همینجا می کشتی و جسدش را زیر تخت قایم می کردی تا من بیایم و بعد باهم برای خلاص شدن از شرش فکری می کردیم .
شوخی که نیست . نزدیک به ده سال ٬ مثل یک قوطی حلبی خالی که در جوی آب افتاده ٬ تلق و تولوق به همراه جریان اب ٬ و بعد هی زندگی ما را کوبیده به در و دیوار و مرتب گیر کردن در گرداب های کوچک جوب که به نظر دیگران هیچ نیست و به نظر من ــ قوطی خالی ــ جریانهای عظیمی از آب دیوانه و خشمگین ٬ این همه چرخیدن و وحشت از خفگی ٬ هوائی که در یک دم روی اب امدن به درون ریه ات می کشی . تا دفعه بعد و نفس بعدی کی باشد . همه و همه و حالا یک دیوانه با آن دفترچه اش ٬ آخه نظرات و کامنت هایشان خیلی جالب بودند !! ای کاش آن موقع من هم انجا بودم . کافی بود بیندازیمش روی تخت و بعد مهیار دست و پاهایش را بگیرد و من هم بالش را فقط برای چند دقیقه روی صورتش فشار بدهم .والسلام و بعدش چه اسودگی خیال عمیقی به آدم دست می دهد .....
اصلا نگران نباش . من بلدم به هر کدام از ادمها یک اتیکت درخشان بچسبانم که بله . این تیپ معروف به اختلال شخصیت وابسته است که ویژگیهای آن عبارتند از....
من ادمی نیستم که تو دلت بخواهد با او اشنا شوی . تقصیر قیافه ام است . یعنی اینجور القا می کند که دلم نمی خواهد کسی طرفم برود . هر چند خیلی اوقات واقعا دلم می خواهد . ولی قیافه ام کار را خراب می کند . از نظر علمی . به این تیپ . می گویند ادمهای اشغال و مزخرف ابله ...یا یک همچین چیزی ..برای من عجیب است که چرا در علم از اینجور اصطلاحات استفاده نمی شود . به نظرم خیلی بهتر می شود با یکی دوتا کلمه اینجوری هر کسی را وصف کرد. اگر کاره ای بودم . طبقات مختلفی را وارد علم روانشناسی شخصیت می کردم . مثل ادمهای پفیوز . احمق ها و عوضی های بی سر و پا...
یک زمانی بحثی بین ما بود که بعضی از قیافه ها به تو اینجور القا می کنند که صاحبشان خیلی می فهمد یا این که واقعا همه چیز را می داند .
این بحث اینجوری شروع شد . ما توی خانه سپهر جمع شده بودیم و طبق معمول از این بحث های صدتا یک غاز روشنفکری داشتیم . بعد فرخ زنگ زد و گفت که دارد با فلانی می اید انجا و لطفا ما سر و وضع و رفتارمان خوب باشد .
این فلانی . در واقع پرستاری بود که این توله سگ . یعنی فرخ یا جناب دکتر از بیمارستان تور زده بود و ما البته خیلی سنگ تمام گذاشتیم . یعنی واقعا سعی کردیم ادم باشیم و فرخ هم با اون پرستاره بعد از مدتی امدند .
ما بحثمان را ادامه دادیم و خانمه هم چنان قیافه گرفته بود و سرش را تکان می داد که انگار واقعا همه این بحث را می فهمد . این موضوع برای من خیلی جالب بود . یعنی از خودم پرسیدم من چرا فکر می کنم که این بچه همه این چیزها را می فهمد ؟
بعد چون قبلش یکی دوپیک زده بودیم و من هم ان شب به نظرم همه مردم دنیا ادمهای خوبی بودند و درک می کردند ! به او گفتم :
ـــ خانم خیلی جالب است . می دانید من فکر می کنم شما همه این صحبت ها را می فهمید ؟
ــــ ببخشید ! متوجه نشدم !
ــ منظورم این است که چون شما صورت خیلی جذابی دارید . آدم فکر می کند لابد همه این صحبتها را می فهمید و در صورتی که قطعا حتی یک کلمه از ان را هم نمی فهمید !!
جالب این جاست که علی رغم این که او حداقل انقدر می فهمید که درک کند : ـ این حرف من واقعا یک توهین ابلهانه است ـ ولی بقیه اصلا به نظرشان بد نیامد و فکر کردندحتی موضوع جالبی برای بحث هم هست و خلاصه این دفعه بعد از یک ساعت که ما همگی داشتیم در باره این موضوع زر می زدیم . من فکر می کردم که این خانمه علی رغم قیافه فهمیده اش الان دیگر بلند می شود و به همه ما فحش خواهر مادر می دهد...
اصلا این قضیه چه ربطی به موضوع داشت ؟ یا اصلا موضوع چه بود ؟ موضوع این بود ؟ که چرا بعضی ها این مزخرفات را می خوانند ؟ منظورم همه این وبلاگ است . کلمه به کلمه اش . همه اش ...
این جا هیچ خبری نیست . نه صحبتی از مهربانی پروردگار کریم و رحیم است و نه این که بعضی از بلاها . بعدا آدم می فهمد چقدر مفید و خوب بوده اند . نه چیز واضحی هست که به تو بگوید اینجوری زندگی کن . طراوت و زیبائی ؟ خشکی و خیسی لزج یا حتی لجن چرا و جز این دیگر چه خبر تازه ای هست ؟
مثل نگاه کردن یکنواخت و کسل کننده به یک دهاتی است که با مشقت دارد زمینش را شخم می زند . سانتی متر به سانتی متر . یک شیار که تمام می شود . دور می زند و یک شیار دیگر را شروع می کند . بعد به اسمان نگاه می کند : هوای خوب تمام شد . ..
به قول یکی که می گفت . بیا از این جا برویم جای دیگر . کجا بروم و چرا ؟ بروم و بگویم که چه ؟ که من آن نبودم و این هستم که تو قرار است بخوانی ؟
در دل شب ؟ نه . به زحمتش نمی ارزد ....
رویاهای من زنده اند . هرچند که دیگر امیدی به رسیدن ندارم . امید ها مرده اند . بفرما . تمام شد . این جا به پایان می رسد . اینجا به پایان می رسم . خاطراتی دور . دور از اخرین خاطرات . همه این عمری که به سرگردانی گذشته . یا شروع کنم به تو بگویم از جنگ های بی پایان و پیروزی. مسابقه بی پایان بین رویاها و واقعیت ...
واقعا حیف که تمام شد . نه ؟ چه طور آن قبل ها امید هائی داشتم . هر از گاهی امیدهائی داشتم . رنگارنگ...
اینجا جز کلماتی بی جان هیچ چیز دیگری نیست . بزن برو بیرون . چی می گفت اون یارو ؟ برویم جای دیگر ؟ چه فایده وقتی همه راه ها غلغله اند ؟
حالا یک همچین چیزی . اصلا ولش کن . بعدا خیلی وقت داریم که نگران این مزخرفات باشیم . نه ؟
فردا نگران فردا باشیم که هنوز نرسیده . آره دیگه همینجوری ادم کم کم خسته می شود . خسته از کسالت و مشقت هایش . خسته از این تلق و تولوق کیبورد . بعدش فقط مونده که روی دگمه ارسال یک کلیک کنم و تمام شد .
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
نازک ارای تن ٬ ساق گلی
که بجانش کشتم
و بجان دادمش اب
ای دریغا . ببرم می شکند
دستها می سایم
تا دری بگشایم
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند....