۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

پاسدارخانه

اواخر خدمت سربازی . به خاطر ماجرائی تبعید شدم به جزیره تنب و بعد از یک ماه و اندی یکی از افسرها که با من رفیق بود کارم را درست کرد و برگشتم به تهران ٬ البته دیگر نمی توانستم در قسمت قبلی خدمت کنم و لاجرم تبعید شدم به پاسدارخانه که وظیفه نگهبانی و پاس دادن بر عهده اش بود .
دردسرت ندهم ٬ بعد از مدتی شدم پاسبخش و چون رانندگی هم بلد بودم جیپ درب و داغان پاسدارخانه هم دست من بود .
باری . سیستم پادگان ما اینجوری بود که هر سربازی به طور متوسط هر یکی دوماه یک شبانه روز در پاسدارخانه به سر می برد ولی من و سه نفر دیگر چون تبعیدی بودیم همیشه در آنجا بودیم و در واقع بعد از افسر نگهبان ها همه کارها را خودمان می کردیم . چون اقایان افسر نگهبان هر چند ماه یک شب در آنجا بودند که آن یک شب را هم به خوبی و خوشی لالا پیش پیش می کردند و اوضاع همیشه به همین منوال بود .
در آن شب خاص ٬ من به خاطر این که شب قبل را تا صبح بیدار بودم همه روز را خوابیدم و عصری بیدار شدم . سربازهای جدید آمده بودند و ما هم چون هر روز برایمان عده جدید می آمد دیگر برایمان عادی شده بود و به چیزی دقت نمی کردیم . یکی از بچه ها به نام ایرج که مثل من تبعیدی بود بچه فلاح بود و برای خودش کلی خلاف کار بود . شغلش سرقت ضبط ماشین بود و من در آن زمان یک گلف قدیمی نارنجی رنگ داشتم که ضبطش را همین ایرج برایم آورده بود .
من و ایرج با هم رفیق بودیم و آن روز عصر نشسته بودیم توی اطاق آماده ( قسمتی از پاسدارخانه که همیشه یک سری سرباز مسلح به عنوان آماده باش در آن به سر می برند ) داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم و سیگار می کشیدیم . ما در پاسدارخانه هر غلطی دلمان می خواست می کردیم و با خیال آسوده سیگارمان را هم می کشیدیم . چون در پادگان اگر سربازها کار بدی می کردند انها را تهدید می کردند که می فرستمت پاسدارخونه و ما که شبانه روز آنجا بودیم دیگر از چیزی نمی ترسیدیم . ما در اسفل السافلین بودیم و دیگر چه بلائی ممکن بود سرمان بیاید ؟
من رفتم یک سری به اطاق افسر نگهبان زدم تا ببینم امشب چه کسی مسئول آنجاست . اتفاقا افسر نگهبان من را می شناخت چون دوماه پیش هم یک شب در اینجا بود و خلاصه سابقه ذهنی از من داشت . حال و احوالی کرد و بعد هم من رفتم جیپ را برداشتم تا بروم و شام پاسدارخانه را بگیرم .
هر شب علاوه بر شام باید صبحانه را هم می گرفتیم و آن شب برای صبحانه تخم مرغ دادند و من عادت داشتم همیشه یکی دوتا بر می داشتم تا بعدا وقتی گرسنه شدم زرده اش را بخورم ( از بچگی از سفیده تخم مرغ متنفر بودم ) شام هم کتلت و سوپ بود .
من و ایرج نشسته بودیم روی یک سکو و شام می خوردیم . توی پاسدارخانه ما قاشق نبود و هرکسی باید قاشق خودش را همراه می داشت . من همینجوری که داشتم به شام خوردن بقیه سربازها نگاه می کردم متوجه شدم که یکی از آنها قاشق ندارد و نمی داند سوپش را چطور بخورد . پسرک نحیفی بود با موهای روشن و قیافه خیلی معمولی . من صدایش کردم و برگشت نگاه گنگ و عجیبی به من انداخت . اصلا انگار هیچ چیزی نمی دید و احساس می کردی به جائی پشت سرت دارد نگاه می کند .
من قاشقم را برایش پرت کردم ٬ هیچ واکنشی نشان نداد و قاشق از کنارش رد شد و با صدای جرنگ خفه ای دیوار خورد .
من و ایرج با تعجب همدیگر را نگاه کردیم . بعد پسرک انگار هیچ اتفاقی نیفتاده کاسه سوپ را به دهانش برد و من سیبک گلوی نحیفش را می دیدم که به سرعت بالا پائین می شد و یک شیار نارنجی سوپ از کنار لبش به پائین شره می کرد . دلقک عصبانی شد و همینطور که فحش می داد چهار دست و پا رفت زیر میز تا قاشق کذائی را پیدا کند .
ایرج پرسید بچه کجائی ؟ پسرک هم جواب نداد و رویش را برگرداند . ایرج عصبانی شد و رفت سراغ پسرک کلاهش را با دست به گوشه ای پرت کرد ( در محیط سربسته کسی نباید کلاه سرش داشته باشد ) همچین که مثل آدم باهاتون رفتار میشه پررو میشین و حتی برای ما هم قیافه می گیرین . باید مثل بقیه پاسدارخونه ها دهنتون رو سرویس کنیم تا آدم بشین و از این حرفها ٬ به ایرج گفتم ولش کن بابا و رفتیم بیرون تا سیگار بکشیم . البته ایرج حق داشت . در پاسدارخانه های دیگر پاس بخش ها پدر سرباز را در می آوردند و طرف کلی بشین پاشو روی شاخش بود . ولی ما دیگر از اینجور مسخره بازی ها خسته شده بودیم و سر به سر گذاشتن سرباز جماعت لطفی برایمان نداشت . به همین ترتیب می گفتند پاسدارخونه درب بیست و یک ( اسم آنجا بود ) کویته و فلانه و ...
بعد از چند دقیقه من سربازها را بردم بیرون تا اسلحه بگیرند و بروند سر پستشان ٬ هر پاسداری یک ژ سه داشت که اگر روز بود خشابش را در می اورد و می گذاشت توی فانسقه و اگر شب بود باید خشاب را توی اسلحه می گذاشت . یک سوت هم داشت که در وارد ضروری بتواند بقیه را با آن خبر کند .پاسدارخانه ما حدود بیست تا پست داشت . یعنی هر دوساعت بیست تا سرباز جدید می رفتند سر پست هایشان و آنهائی که دوساعت نگهبانی شان تمام شده بود بر می گشتند به پاسدارخانه ٬ منتهی وظیفه پاسبخش بود که با آنها برود و بیاید ٬ اگر روز بود سربازها را به صورت نظامی و مرتب و منظم به ستون دو می بردیم و اگر شب بود همینطوری گله ای می بردیمشان ٬
آن سرباز موبور هم با ما بود .اتفاقا پستش هم در مریم بود ٬ پست مریم کنار جاده و بغل دیوار پادگان بود . آنجا یک پنجره کوچک در ارتفاع حدود سه متری روی دیوار بود که متعلق به یک خانه در همسایگی پادگان بود ( پادگان ما در وسط شهر واقع شده بود ) رویش هم یک توری سیاه دودزده داشت . این پنجره در واقع هواگیر حمام آن خانه بود و سربازها عادت داشتند که اگر کسی حمام می رفت قایمکی از دیوار بالا می رفتند و تویش را دید می زدند !! ظاهرا در آن خانه یک دختر به نام مریم هم بود ( این اسم را سربازها بهش داده بودند ) که بچه ها چندباری موفق شده بودند در حمام زیارتش کنند !! بیچاره اهالی آن خانه روحشان هم خبر نداشت که سوژه خنده و صحبت کل پرسنل یک پادگان هستند !! فک کن !!
بقیه سرباز ها با آن سرباز موبور سر این موضوع شوخی می کردند و چرت و پرت می گفتند ٬ ولی او اصلا به این حرفها توجه نکرد و جواب هیچ کسی را هم نداد . پیش خودم فکر کردم که چه شخصیت منزوی و گوشه گیری دارد .
پست را تعویض کردم و برگشتم پاسدارخانه ٬ ایرج یک سیگار با من کشید و رفت تا بخوابد . او از ساعت چهار تا شش صبح باید نگهبانی می داد و برای همین آن شب زود خوابید .
آن شب خیلی عادی گذشت ٬ حدود ساعت دو ٬ معاون افسر نگهبان که یک ستوان بود گفت برویم و سری به پست ها بزنیم ٬ با جیپ رفتیم و گشتی زدیم ٬ در زیر نور ماشین پاسدارها را می دیدی که می آمدند وسط جاده و ایست می دادند . گاهی همان ابتدا اسم شب را می گفتیم و رد می شدیم و گاهی هم کمی تامل می کردیم تا ببینیم طرف بلد است ایست بدهد یا نه ٬ ایست دادن به ماشین ترتیب خاصی داشت و اول طرف ایست می داد و بعد می گفت چراغ خاموش موتور خاموش سرنشین پیاده و از همین مزخرفات .
اساسا پاس بخش ها یا افسر نگهبان ها وظیفه داشتند که چند باری در طول شب به پاسدارها سر بزنند تا ببیند طرف خواب است یا بیدار و از این جور چیزها .
باری . ساعت چهار هم برای سومین بار پست ها را عوض کردم . این بار ایرج هم با ما بود و باید در حاشیه باند فرودگاه نگهبانی می داد . آن پسرک موبور هم دوتا پست پائینتر یعنی در اواسط باند نگهبانی می داد. جائی که لاشه چند تا هواپیمای ساقط شده عراقی هم گذاشته بودند .
به ایرج گفتم یک ساعت بعد می ایم پیشت و برگشتم پاسدارخانه .
حوالی پنج من یکی دوتا نان به اضافه چند تا کتلت برداشتم و رفتم سراغ ایرج ٬ سر راه به چند تا پست هم سر زدم .
با ایرج نشسته بودیم روی چمن ها و او داشت برای من چیزی تعریف می کرد . هوا هنوز روشن نشده بود و پادگان در سکوت محض بود . بعد ناگهان صدای گلوله را شنیدیم .
به ندرت پیش می آمد که پاسدارها در طول پست شلیک کنند . چون شلیک بدون دلیل جرم محسوب می شد ٬ دو تا گلوله اول خشاب همه پاسدارها مشقی بود . ولی اصولا پاسدار باید ایست می داد و اگر طرف توقف نمی کرد یک تیر هوائی شلیک می کرد . صدای گلوله خیلی نزدیک بود و ما هم هیچ صدائی اعم از ایست و غیره نشنیدیم .
من دویدم به سمت پائین ٬ چون صدای تیر از آنجا می آمد . پست اول را که رد کردم پاسدارش با فریاد و دست سمت صدا را نشان داد و من همینطور دویدم به سمت پائین پادگان .
نفسم گرفته بود و داشتم می رسیدم به پستی که پسرک موبور در آن نگهبانی می داد . می خواستم ازش بپرسم که ایا او شلیک کرده یا نه که متوجه شدم کسی در آنجا نیست .
لاشه هواپیماها را که دور زدم دقیقا زیر نور چراغ دیدم کسی روی زمین افتاده ٬ رسیدم بالای سرش و بعد پسرک موبور را دیدم که به پشت روی زمین است و از گردن به بالا چیزی جز یک نیم کره خون الود وجود نداشت .
اسلحه اش همان کنار افتاده بود . ظاهرا لوله ژ۳ را زیر چانه اش گذاشته بود و شلیک کرده بود . همه جا خون و تکه های مغز پاشیده شده بود . حتی هوا هم بوی باروت و خون می داد .
بعد ایرج رسید و با دیدن جنازه فریاد کوتاهی کشید . سرش داد زدم که زود برگرد سر پستت اگر اینجا ببینندت پدرت را در می آورند .
من شروع کردم به سوت کشیدن و در همین حین با خودم فکر می کردم که این صحنه فجیع ٬ یعنی کسی که گلوله اینطور مغزش را پاچیده باشد هیچ وقت از یادم نخواهد رفت . بعد ماشین دژبانی رسید و بعد هم افسرنگهبان آمد که وقتی جنازه را دید دو دستی توی سرش کوبید .
از فردا صبح بگیر و ببند شروع شد و من و سه تا پاسبخش دیگر به اضافه افسرنگهبان و معاونش افتادیم گیر دایره حفاظت که می خواستند ته و توی قضیه را دربیاورند و این که چرا ان سرباز خودکشی کرده است ؟
من ظهر ان روز مادر و پدر آن سرباز را دم پادگان دیدم که مادر چادرش خاکی شده بود از بس که توی خاک ها غلطیده بود و توی سر و صورتش چقدر جای چنگ بود . و فردای آن روز متوجه شدیم داستان از چه قراری بوده :
آنها دو برادر بودند که پسرک موبور برادر کوچک تر بود . البته فقط یک سال با هم اختلاف داشتند . برادر بزرگتر موفق شده بود به ترتیبی از خدمت معاف شود و سپس رفته بود سوئد و آنجا زندگی می کرد .
پسرک موبور برعکس برادرش شانس نداشت و مجبور شده بود برود خدمت ٬ او مرتب اوضاع خودش را با برادر مقایسه می کرد و ظاهرا آن شب به این نتیجه رسیده بود که چرخ سرنوشت به مرادش نخواهد گردید و بدین ترتیب زندگی به زحمتش نمی ارزد . بعد هم گلوله های مشقی را در آورده بود و گذاشته بود توی جیبش . گلنگدن زده بود و ژ۳ را مسلح کرده بود و لوله را زیر چانه اش گذاشته بود و شاید چشمانش را بسته بود و بعد ماشه را کشیده بود و شاید با چشمان باز که در آنصورت در زیر نور پریده رنگ ماه می توانست آخرین مناظر زندگی اش را ببیند ...
اگر چهل دقیقه دیگر منتظر می شد پست تمام می شد و بر می گشت به پاسدارخانه و یکی دوساعت بعد بر می رفت به قسمت خودش و دیگر اسلحه ای وجود نداشت تا بتواند بگذارد زیر چانه اش ٬ در اینصورت مجبور می شد راه دیگری پیدا کند ٬ اگر البته تا این حد برای مرگ مصمم بود .
یا شاید برادرش زنگ می زد و از شرایطش گله می کرد که نه بابا نمی دونی اینجا چه پدری از آدم در میاد و در اینصورت شاید پسرک موبور احساس تسکین می کرد که پادگان البته مثل سوئد نیست ولی آنجا هم چندان خبری نیست ...
نمی دانم ٬
از ما هزار بار بازجوئی کردند و من هزار بار تعریف کردم که چطور قاشقم را برایش پرت کردم و او هم آن را نگرفت و چطور قاشق به دیوار خورد...
یکی از افسرها بعد از شنیدنش سر من داد کشید که در کدام طویله بزرگ شده ام ؟!
بهت یاد ندادن که آدم باید تعارف کنه مثل آدمیزاد نه این که همه چیز رو پرت کنه !!!
من فقط یک سرباز بودم که در آن لحظه خیلی هم ترسیده بود و در غیر اینصورت ٬ یعنی اگر از آن سرهنگ نمی ترسیدم ٬ می توانستم بگویم که اگر صحبت از شعور است خود شماها لابد خیلی شعور دارید که در پاسدارخانه حتی قاشق هم نگذاشتید و بچه مردم مجبور شد شب قبل از مرگش سوپش را هورت بکشد و اگر لباس آن بیچاره غرق خون نبود می شد لکه سوپ را روی یقه اش دید که از کنار لبش شره کرده بود ....
بعد از چند روز هم همه چیز تمام شد ٬ البته گویا افسر نگهبان و معاونش را حسابی توبیخ کرده بودند . هرچند فایده ای نداشت و با این کارها کسی زنده نمی شد . بعد من دچار نوعی وسواس شده بودم و هر شب به سربازها دقت می کردم تا ببینم ایا کسی مثل پسرک موبور بینشان هست ؟ و این که ایا کسی هوس خود کشی کرده است یا نه ؟ و غذا خوردنشان را نگاه می کردم تا ببینم کسی سوپ را بدون قاشق می خورد یا نه ؟ چون در ذهنم این کار به عنوان یک نشانه از خودکشی حک شده بود ...