۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

لكه


هرچند می دانم با این کار شیشه پنجره را لک می کنم . اما اهمیتی ندارد ٬ من هر وقت دلم خواست می توانم پیشانیم را بچسبانم به شیشه و به بیرون خیره شوم . علی الخصوص مواقعی مثل الان که احساس می کنی از فرط تنفر و اندوه نمی توانی درست نفس بکشی ..
توی شیشه پنجره عکس خودمم را هم می بینم ٬ هرچند تار است . احساس می کنم در این مدت اخیر کمی شکسته شده ام ٬ و یک مژه که روی گونه ام افتاده ٬ اگر اینجا بود می گفت چشم هاتو ببند و یک آرزو بکن .
چشم هایم را می بندم . انگار که دیگر قیافه اش را به وضوح قبل به خاطر نمی آورم . دقیقا چند روز است ؟ نمی دانم ٬ ولی انگار خیلی گذشته است ٬
چشم ها تو ببند و یک ارزو بکن ٬
آرزو یعنی چیزی که خیلی دوست داشته باشی ؟ اتفاقی یا واقعه ای ؟ من چیزی به خاطر ندارم ٬ احساس می کنم کار از این حرفها گذشته است ٬ یا چیزی شبیه به این که گفتم ٬بعضی اوقات ٬ دوست داری هیچ کاری نکنی و فقط نگاه کنی ٬ احساس می کنی هیچ کاری فایده ی ندارد ..
چشم ها را که باز می کنم ٬ گوشه ای از آسمان هست ٬ مدتهاست که یک اهنگ از کامپیوتر پخش می شود ٬ زلف بر باد نده...و نامجو با حسی مخلوط از تمسخر و بی خیالی آن را می خواند . فقط همین آهنگ هست که در چرخه ای ابدی تکرار می شود و تکرار می شود...
زلف بر باد نده ٬ تا ندهی بر بادم..
بهتر است عوض همه اینها ٬ ماشین را بردارم و بروم بیفتم به جان مردم ٬ بعد با همین مسخره بازی ها سعی کنم فراموش کنم ٬ یکی را پیدا کنم ٬ یکی از همین ها که ارایش برنزه می کنند و از پشت فرمان لبخند های ظریف و نامحسوس می زنند٬ یک همچین چیزی ٬
ولی دیگه نمی تونی ٬ با این همه تلخی ٬نمی تونی .
می تونم ٬ می تونم ٬ می تونم ٬
کافی است دوشی بگیرم و بعد لباس بپوشم . اگر بتونم این دوتا کار را بکنم . بعد سوار اسانسور که بشم و دگمه را بزنم ٬ تا برسد به طبقه اول انقدر فرصت هست که توی اینه خودم را ببینم و تلخی نگاهم را بپوشانم .
خوب آدم به همین سادگی می تواند از شر خیلی چیزها خلاص شود ٬ اینطور نیست ؟ نه نیست ٬ متاسفانه این حرف مثل همان دروغ های بزرگی است که امثال مجله موفقیت به آدمها می زنند ٬ فقط کافیست که به خودت بقبولانی همه چیز درست است . همین !
از این فکر به خنده می افتم ٬ من در هر شرایطی می توانم به چیزهای مسخره فکر کنم و بخندم ٬ حتی الان که پیشانیم شیشه را لک می کند . با این همه اندوه و حسرت و تنفر...
این آهنگ را انقدر شنیده ام که می توانم نت به نتش را با سوت بزنم ٬ فضا پر از نت های موسیقی است . منظم و مرتب پشت سر هم پخش می شوند . مثل قطاری که به ارامی بگذرد ٬
به این فکر می کنم که اگر روزی ٬ او بود و به من گفت که یک ارزو بکن ٬ من به یاد امروز می افتم ٬ بعد شاید برای او هم تعریف کردم که یک روز ٬ روزی که تو نبودی ٬ من می بایست آرزوئی می کردم ٬ به جایش سعی کردم یک اهنگ را با سوت بزنم . چون احساس می کردم هیچ کاری از دستم بر نمی اید ٬ حقیقتش این بود که من خسته شده بودم ٬ از این همه ارزوهای طول و دراز ٬ من خسته شده بودم ٬ انقدر که تو را آرزو کردم ٬ بعد دیگر هیچ آرزوئی نبود . هزار بار تو را ارزو کرده بودم و دیگر هیچی باقی نمانده بود جز انتظار برای فرصت یک ارزوی دیگر ٬ ستاره ای بیفتد و یا کسی مژه ای روی گونه ات بیند و بگوید یک ارزو بکن ...
ولی حتی همین هم یک ارزوست ٬ این که روزی تو باشی و من از امروز بگویم ٬ و چه ارزوئی هم هست ٬ خنده دار است ٬ در شرایطی گیر کرده ام که در ان همه چیز ارزوست ٬ سخت و ناممکن و دور...